دلم میخواد رمانی بنویسم با موضوع کلیشهای شبیه شدن زندگی به کتابهایی که شخصیت اصلی میخونه. چند تا کتاب رو در نظر بگیرم و ترکیبی از همهشون رو تو زندگی شخصیت اصلی لحاظ کنم. جالب میشه نه؟ اما بلد نیستم. و احساس میکنم این احساس عجیب و مرموزی که به این آدم عجیب و مرموزتر دارم شبیه احساس کاترین بلندیهای بادگیر به هیتکلیفه. شاید همون چیزیه که غیر خیالبافها بهش میگن فرندزون و الحق که با این کلمات سادهتر از تشبیهات میشه زیست. بدون اینکه شوری داشته باشم و بدون اینکه ذرهای کشش و جذابیت داشته باشه، مهمه. اینجا برای اعتراف خوبه و شما دو تا، غزال و شکیبا که احتمالا میخونید، کشیشهای کلیسای کاتولیک هستید.
پس چی شد و کجا رفت اون احساسهای بدیهی و سادهای که در پناه مطلق بودنشون میزیستم؟ کجاست اون ایمان خورندهای که آسمونم رو تار کرده بود و هوام رو دلچسب اما لت و پار از غم؟ رفتند.
من نمیتونم تصمیم بگیرم و بهش عمل کنم. ناتوانم از کوشش و این کاهشم میده. چرا؟ چون تصمیم گرفتن و انجام دادن در واقع چیزی از آدم میسازه. تجربهها، چالشها، راهحلا، طرز مدیریت، چیزایی که یاد گرفته میشه و غیره، به موجودیت آدم اضافه میشن و من با هیچ کاری نکردن از خودم کم میشم. به عنوان کسی که درگیر حوزهی عشق و روابطه (اخیرا آیندهی شغلیم رو درمانگرتخصص یافته تو این حوزه تصور میکنم و حقیقتا بعید نیست) میدونم که برای ایجاد رابطهی مناسب باید واقعا از خودت چیز مستحکمی داشته باشی، هویتی برای به اشتراک گذاشتن داشته باشی و شخصیتی رشد یافته. یعنی فکر میکنم این تنبلی و هیچکار نکردن اینجا هم اثرشو نشون میده و نمیذاره واقعا رشد کنم و هویت دلخواهی بسازم. واقعا نمیدونم چه کار کنم. به دکتر رفتن فکر میکنم حتی و اختلال در تمرکز و توجه داشتن. حقیقتا کلافهم از اینکه با یه تایم محدودی از تمرکز و تلاش، چند برابر فعالیتم خسته میشم و همه چیز رو رها میکنم. خستم از اینکه به امکانات تحقق نمیبخشم (خدای من، میتونستم تو نشریهی دانشگاه دربارهی همین حوزهی مورد علاقهم مطلب بنویسم!).خستم از کاهش دادن خودم!
تنها چیزایی که تو قسمت کامنتا انتظار نداشتم بخونم ^~^ شایدم داشتم که اومدم چک کردم
منم بعضی یکشنبه ها که حوصله داشته باشم میام اینجا و انعکاس موندۂ اعترافاتت به کشیشای اینجا رو از در و دیوار می شنوم. از اول هم آدم معتقدی نبودم ولی کار باحالیه
خوشحال میشم رویا. یکشنبهها تو اتاقک منتظرتم : ))
آه، یگانه...
من هیچوقت، حتی توی جهان خیالم، یه کشیک کلیسای کاتولیک نبودم! و وقتی خودم رو توی اون ردای بلند تصور کردم در حالی که یه صلیب به گردنمه و کتاب مقدس در آغوشم، و تو توی اون اتاقک اعتراف نشستی و من پشت دیوار سمت راستتم، به وجد اومدم!
هی بیا پیشم اعتراف کن چون خیلی زیبایی:))
خیلی کشیش سکسیای خواهی بود با چش و ابروت و موهای لختت که از اون کلاه سفیدا ریخته دور سرت :)))