خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

مرده‌های هزاران هزار ساله

هر چی فکر می‌کنم می‌بینم که نمی‌تونم بدون عشق با کسی بخوابم. تو که نه تنها عشق من نیستی بلکه جنازه‌ی معشوق و قاتل عشقمی. آره من مثل سه سال گذشته به تصور کردنت ادامه میدم اما در واقعیت این ارزش و اعتقادمه که منو پیش می‌بره. بدون عشق سکس چیزی بیشتر از خودارضایی و دیگرارضایی نیست. پیوند نیست. اتصال نیست. زیبا نیست. شعر نیست. هنر نیست. . 

اون شب بهم گفتی «کارمون با هم تموم نشده، به هم گره خوردیم، نمی‌دونم تو هم حسش می‌کنی یا نه». معلومه که می‌کنم. اما اینا همه‌ش داستانه. واسه یه داستان باهات نمی‌خوابم. مدت‌هاست که از دوراهی تجربه و معنا گذشتم و تاوان پایبند معنا بودن رو پذیرفتم.

 ولی مرد، معلومه که گره خوردیم. اما فقط تو نیستی. انگار همه‌مون گره‌های یه کلافیم. یک کلاف و هراز گره.

چند سال بعد...

دور اول ماراتن تموم شد و من به دیدنت اومدم. پارسال تو دفتر خاطراتم نوشتم که هیچ‌وقت نمی‌فهمم چرا برنگشت، چی با خودش فکر می‌کرد که چیز به اون قشنگی رو پشت سرش رها کرد، مثل کفش سیندرلا رها کرد و وقتی این بار من به پرنس تبدیل شده بودم و دنبالش می‌گشتم دلش نخواست که پیدا بشه. هفت روز پیش به دیدنت اومدم و فهمیدم. همه چیز رو فهمیدم. کاش یه آدم عادی بودی محمدرضا. کاش اون اکسی بودی که زندگیش رو سامون داده‌بود و شبیه خیال‌هام یه روز تو مدرسه‌ای دانشگاهی جایی می‌دیدمت که مرد علم شدی و با حسرت بهت سلام می‌کردم. اما تو ویران شده‌بودی. تو از آوار خودت بیرون اومده بودی و چشمات، چشمای همیشه قشنگت پر از عقبه‌ی درد بود. گاه و بی گاه در سکوت و وسط حرف‌هات به زندگی پوزخند می‌زدی و برای کسی که هم‌دست خدای عشقی بود که به کمرت زد داستان رو می‌گفتی. مرد علم هم نبودی. مرید پیر طریقت شده‌بودی و از چوب، تار و سه‌تار می‌تراشیدی و عطار می‌خوندی. 

من با تو به خدای عشق مومن بودم. می‌خواستم الطاف خدای عشق شاملم بشه، می‌خواستم معجزه‌ای کنه که نری و در پیوندم بمونی. تو بی‌هیچ دلیلی رفتی محمدرضا. فقط چون فکر کرده‌بودی اگر عشق در این  زن کوچک بود چرا در زن‌های دیگه، زن‌های اغواگرتر و دست‌نیافتنی‌تر نباشه؟ تو دیدی که من معجزه‌ی خدای عشقم و به آفریدگارم شرک ورزیدی. اما آفریدگار من با تو مهربان نبود محمدرضا. بتی رو جلوی راهت گذاشت که در هجده‌سالگی نقاشی کرده‌بودم. ما می‌تونستیم معجزه‌ی خوش‌بختی باشیم اما تو انتخاب کرده‌بودی معجزه‌ی عذاب پرودگارم رو به این جهان عجیب بیاری. پروردگار من مخلوق کوچکش رو بی‌پناه رها نکرده‌بود. دعاهای من به گوش آسمون رسیده بود و تو نخواسته بودی اجابت دعاهای شادی‌بخش من باشی. تمام پیامبرها طلب نعمت می‌کردند و پروردگار به ستوه می‌آمد و عذاب نازل می‌کرد. اون روز گفتی که فهمیدی عشق هست و خدا هم. من گفتم کارما. گفتی نه، خدا. 

I think I'm finally clean

خیلی وقته که یادم به عشق نیفتاده که دلم بگیره. خیلی وقته که نوستالژی یقه‌م رو نگرفته و سمت گذشته نکشیده که ببین ببین ببین چقدر عاشق و مطلق و مومن بودی و رها شدی. چرا که یادم نیست. چرا که لابلای سرسری خوندن مقاله‌های استادها دیدم که closure یعنی از احساس خالی شدن خاطره. یعنی من تو رو یادمه اما عشق رو یادم نیست. یعنی چهار آبان داره نزدیک میشه و تنها احساسی که از شکوه هم‌آغوشی یادم میاد شرم از بی‌شرمی جوانیمه. و نمی‌شناسمت. اما روزی که این دویدن بی‌وقفه تا شروع دور بعدی ماراتن به پایان برسه، شاید به دیدنت اومدم. و گاهی هنوز از تو می‌نویسم چون خاکستر پروانه‌های من تویی و کلمات رو برای زیبا شدن به این خاکستر آغشته می‌کنم. منتهی دیگه خیلی وقته که درد نداره. هاها. 

Unrequited

موضوع این نیست که فقط به خاطر ابراز علاقه کردن، آدمی که دو سال تو دایره‌ی دوست‌های صمیمیم بود حالا به تخمم باشه. بلکه از طرف این شخص فشار بهم وارد میشه. فشارِ تلاش برای ناراحت نکردنِ پسری که دوستم داره، فشار سانسور کردن خودم تو گروه‌هایی که اون هست که مبادا اسم پسری رو بیارم و مسئولیت دوستی دوساله این جور مراعات کردن رو ایجاب کنه. فشار این که نکنه من حرفی بزنم و کاری کنم که ذهن عاشق متمایل به امیدواریش فریبش بده. قبلش هم فشار درک نشدن رو روم گذاشته‌بود. چون هر چیزی راجع به مسائل همیشگیم می‌گفتم در قالب بی‌توجهی به احساسش تعبیر می‌شد و واکنشی می‌گرفتم که بهم حس مشکل داشتن و مضحک بودن می‌داد. همین علی همین. تو و عشقی که سعی می‌کنم بهش احترام بذارم منبع فشار منید.

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

تهران خیلی بزرگه. شیش تا خط مترو داره -با فرض این که با مترو تردد می‌کنی- و سر گردوندن تو ایستگاه‌ها و واگن‌ها باعث نمیشه که اتفاقی ببینمت. پریشب خواب دیدم یکی از بچه‌های هیجده ساله باهات دوسته و از حرفات پیش من تعریف می‌کنه و حتی تعریف‌هاش، حرفایی که یه دختر هیجده‌ساله‌ توی خواب راجع بهت می‌زد هم حس دوست داشتن رو یادم آورد. شاید باید همیشه ته دلم یه خورده دوستت داشته‌باشم و تکه‌ای که از قلبم کنده‌شد هرگز برنگرده. شاید یه روزی، اصلا بیا بگیم به زودی، دوباره عاشق شم و قبول کنم که با تمام باقی‌مونده‌ی قلبم عاشق شدم و اون تیکه‌ای که سه سال پیش  سر جاش بود هیچوقت قرار نیست که برگرده. شاید همه‌ی آدما قلبشون ناقصه و صداشو درنمیارن. 

Captured by the moon

بامداد نوزدهم مرداده. سه سال پیش من که زن جوان بیست و یکی دو ساله‌ی پرشوق و شوری بودم که دلش مثل یه انار سفت بود، شش ساعت رو تو جمع سمپادیا سر کردم و همین‌طور که حواسم بود خط سینه‌هام از یقه مشخص نباشه، به تو فکر می‌کردم که معلوم نبود چرا هر ساعتی که می‌گذره بیشتر دلم می‌خوادت. خلاصه، اون روز دل من تو رو می‌خواست. وقتی پشت سرت راه می‌رفتم از پشت کله دلم می‌خواستت، وقتی برگشتنی تو مترو جلوم ایستاده بودی هم از همون زاویه می‌خواستمت. چون ساده‌دل بودم و بی‌نهایت زیبا، فکر کردم ماهی که اون شب تو آسمون بود تسخیرم کرده که مهرت اینطوری تو دلم هست. بعدش زمان گذشت و ساعت چهاربار نواخت و ماه هدیه‌ش رو پس نگرفت. دست منم به آسمون نرسید که پسش بدم.

حالا تو این چیزا رو یادت نمیاد. دیشب من خواب دیدم یه دوست‌پسر دارم که وقتی دیدمش فهمیدم یه نفر دیگه‌ست. و تو هم شاید یه نفر دیگه بودی و خوابم بیانگر همین ترس بود که نکنه یه روز، در نهایت امیدواری یه روز، دوباره عاشق بشم و اون یه آدم دیگه باشه. و حالا من می‌دونم که عشق یک طرفه حتی برای مورد‌عشق‌قرارگیرنده هم آزاره. اون شب هدیه‌ی ماه به من این بود که تو هم شبیه من شده‌بودی. بعد شاید تو چون قدت بلندتر بود هزارماشاالله زود تونستی پسش بدی. کاش اون شب کفش پاشنه‌بلند پوشیده‌بودم. کاش دستم می‌رسید، کاش رو دستات بلندم می‌کردی که منم هدیه‌ی فاسدش رو به ماه برگردونم.

لمس صدای قلب در یک قبر صدساله

دیشب با سامان انیمه‌ی your name  رو دیدم که ترکیب عجیبی از فانتزی و عاشقانه بود. و این اصلا ژانر یه بخش نیم‌خفته‌ی وجود منه:  فانتزی عاشقانه. و امروز چون اون بخش بیدار شده بود، تو مترو و خیابون سرگردوندم که شاید گم‌شده‌ای داشته باشم که اون هم گم‌شده‌ای داشته‌باشه. و فکر کردم نکنه تو باشی که گم شدی و اسم منو یادت رفته. و چی میشه مثل اون انیمه تو مترو پیدات کنم؟ این همون بانگ لرزان شعر فروغه که در من می‌پیچه و مرده‌ای از گور برمی‌خیزه. و من با اطمینان نود و پنج درصد می‌دونم که عطر شورانگیز خاک ترش، چیزی جز توهم قوی‌ترین مخدر دنیا ،که اسمش عشقه، نیست. و تو اسم منو یادت نرفته. من انقد all too well تیلور رو گوش دادم که واو به واو ده دقیقه‌ش رو حفظم. و خب تیلور میگه I remember it all too well و من همزادپنداری می‌کردم. اما خاطرات من مثل یه دفتر کهنه انقد ورق زده شده که فقط خاطره‌ی ورق زدن‌هاش رو به یاد میارم نه محتوای رنگ و رو رفته‌ای که توش بوده رو. خلاصه که تو گم نشدی. تو اسم منو یادته. زندگی فانتزی عاشقانه نیست. اما اون بخش نیم‌خفته‌ی وجودم که گاهی سر بلند می‌کنه اونقدر زیبا و لطیفه که باید نوازشش کرد.

نوشتن

اوایل پارسال همه‌ی دغدغه‌م انتخاب وشروع مسیر آینده‌ی تحصیلی بود. نمی‌دونستم باید چه کار کنم، نمی‌دونستم از کجا شروع کنم و اصلا چی رو باید شروع کنم. اما یک بار تو دفتر خاطراتم نوشتم نوشتن به من همه‌چی میده؛ مثلا دوستایی میده که از خوندن حرف‌هام باهام آشنا میشن. و سریع ذهنم رفت سمت این که شاید تو اکسپت مقاله کمکم کنه یا حتی نمره‌ی زبان و اسکالرشیپ هم بهم بده و در ادامه نوشتم کوفت، چرا همه‌ش به همین چیزا فکر می‌کنی؟ 

و خب امروز که نمره‌ی ماکم اومد در کل نمره‌ی بالایی نگرفته بودم اما بالاترین نمره‌م تو رایتینگ بود. و مثل این که عجیبه نقطه قوت آدم رایتینگش باشه چون بقیه‌ی مهارت‌ها آسون‌تر قلمداد میشن. می‌خوام به پیشرفت کردن فکر کنم اما تحت تاثیر انرژی‌ای که پریشب برای حرف زدن یا محمدرضا ازم رفت نمی‌تونم. اگرچه اصلا ناراحت نیستم که باهاش حرف زدم و هنوز فکر می‌کنم در بلندمدت این حرف زدن‌ها عشق نارس محکوم به حبس ابدم رو به کام شیرین مرگ می‌فرسته. 

گلِ از سرما کبود

یه مسیری رو حوالی فردوسی یادم میاد که با مهدیه راه می‌رفتم و ازم پرسید خودت رو دوست داری؟ گفتم نه. بعد یادم‌ نیست چطور، اما می‌خواست متقاعدم کنه که خودم رو دوست داشته باشم. اون موقف بیست سالم بود و یادم‌ نیست یک و نیم سال بعد که تو شروع شدی، چقدر اوضاع بهتر شده بود. حالا خیلی گذشته و من گذشته‌ی این دختر رو می‌بخشم، حالش رو تحسین می‌کنم و برای آینده‌ش تلاش می‌کنم. چون هر کی ندونه، من خوب می‌دونم کیه و چیا تو سرشه؛ و برای کسی که هست دوسش دارم. اگه حق با اریک فروم باشه، من الان دوست داشتن رو حتی بهتر بلدم چون هر روز با خودم تمرینش می‌کنم.

امشب تو گفتی که من خودم رو دوست نداشتم و تو مجبور بودی برای این که بهم‌ نشون بدی دوست‌داشتنی‌ام تلاش کنی. واقعا؟ یادم‌ نمیاد. و بعد گفتی (دوباره گفتی، بعد از بیشتر از دو سال) که با من بهترین و زیباترین رابطه رو داشتی. و خب عزیزم دردت چی بود؟ آنگاه افزودی که چشمت رو به روی احتمالِ تشکیل یه رابطه‌ی خوب و بدون تنش باز کردم. و راستش، من هم همین‌طور. و باز می‌رسیم به این که عزیزم دردت چی بود؟ یه بار دو سال پیش تو کانالم نوشته بودم که مهم اینه که خودم رو مثل گلی از معصومیت تقدیمت کردم تا بدونی میشه تو این دنیای پر از زشتی، چیز قشنگی داشت. امیدوار بودم که برات تجلی امید به عشق بوده‌باشم. و اگر بودم، خیلی خب‌ راضی‌ام. 

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

تو اون پادکست گفتم اما تو داستان منی و تو دیگه پیدات نشد که بگی افسردگی باباطاهر چه کوفتیه. فکر کردم نکنه حوصله کردی و سرسری پادکستو گوش دادی و به من که رسیدی مثل تیلور که میگه when you say oh my god she's insane, she wrote a song about me, چشات چهارتا شده باشه که من؟ من داستان این دخترم؟ و ژست دوستانه و بیخیالی که توی مکالمه باهات نشونت دادم کنار رفته باشه و فهمیده باشی هنوز هم داستان منی. آدمی که اورتینک می کنه می دونه که میشه از جمله ی قبلی، جمله ی اول رو نتیجه گرفت که شاید چون فهمیدی که داستان من هستی دیگه پیدات نشده تا معنی افسردگی مسخره ی باباطاهریت رو بگی.

تو سریال high school musical یکی از پسرهای دبیرستان از یه روز تصمیم می گیره صادق باشه و هر تقلبی که کرده رو اعتراف کنه اما توی صادق بودن و اعتراف کردن زیاده روی می کنه و نتیجه ی صداقتش رضایت بخش نیست. من هم وقتی اون حرف رو توی پادکست زدم می خواستم یک بار برای همیشه خودم رو تو برکه ی خجالت از راجع بهت فکر کردن بندازم و اعتراف کنم که تو داستانمی. بعدش خجالت زده شدم اما پشیمون نیستم. چون این زندگی منه، شعرهای منه، حرف های داخل سر منه، داستان زندگی منه و به هیچ کس دیگه ای ربط نداره که چه رویدادی در زندگی من بولد و تاثیرگذار بوده. 

دیشب ساعت 00:00 شکیبا گفت آرزو کن و من آرزو کردم یه بار برای همیشه رو در روی خودت بهت یادآوری کنم چقدر دوستت داشتم وبگم این عشق چه تاثیر دیوانه واری روم گذاشت و یکی از مبداءهای تاریخ زندگیم شد. یه روزی که کار و زندگیم با عصبی یا احساساتی شدن به هم نریزه شاید بهت گفتم. از تو هرآنچه برای من مانده احترامیه که برای تو و خودمی که دوستت داشتم هنوز هم قائلم و حسرت و دلتنگی برای منِ عاشقم. بعضیا میگن آدما عشق رو دوست دارن نه معشوق رو، و برای خود عاشقشون دلتنگ میشن نه برای معشوق. این برای من صادق نبود. تا مدت ها برای خود خود خودت دلتنگ بودم و اما حالا بعد از این سال ها تنها حسرتی که رو دلم مونده حسرت خودمه. دیروز تو مترو یه دختر سرش رو رو شونه ی پسری که کنارش بود گذاشته و خوابیده بود. من یاد خودم افتادم و دلم برای منی تنگ شد که شاید یه روزی یه ناشناس راجع بهش نوشته باشه که امروز دختری رو دیده که تو مترو رو شونه ی پسر کناردستیش خوابش برده.