خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

گ مثل همه چیز

ویلاهای همسایه را با خاک یکسان کرده‌اند. نزدیک‌ترین ویرانه به ما ملکی متعلق به خانواده‌ی گنجی‌ست. و من خیال بافتم آن علیرضا گنجی چهارده ساله که از یک روز پاییز سیزده سالگی‌ام دیگر به آموزشگاه نیامد و من با جوش‌های چرکی‌ و دماغ پف کرده‌ام گریه‌کنان زیر تمام پاییز‌ها در کتاب فریدون مشیری‌ام خط کشیدم، فرزند این خانواده باشد. اگر ساختمانشان را ترمیم کردند، یک گلدان نیلوفر ارغوانی برای ابراز همدلی ببرم و بعد بگویم عا! شما همان درازک لاغر نیستید که ده سال قبل همان آموزشگاهی می‌رفتید که من می‌رفتم و همان کلاس؟ چقدر بزرگ شده‌اید. بعد نمی‌دانم اما باید بگوید که دارد می‌رود قدم بزند، هوای خوب و تازه بخورد چون فرض می‌کنیم بهار است و روستا از تمام نقاطش جوانه زده. من هم با او می‌روم چون خودش می‌خواهد! آن‌وقت گل‌های آبی بسیار کوچک را می‌چینم و لای کتاب می‌گذارم تا نفهمد حواسم کجاست و کودکانگی سرحالم اثری که باید را بگذارد. 

این دست خیال‌ها اگر راجع به آدم‌های بی‌خطر باشند، آدم‌های دور و ناشناخته، خطری  که ندارند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد