خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

می‌خواهم بروم معتاد شوم اصلا

بابام اهل تفریح نیست. همیشه در حال درس خوندن و کار کردن بوده و گمون می‌کنه متمول شدن یعنی موفقیت. مامانم اهل تفریح نیست چون وقتی خیلی جوون _چند سال کوچیک‌تر از من_ بوده مادرش رو از دست داده و برادرای کوچیک‌ترش رو بزرگ کرده، از سن کم فقط کار کرده و کمک‌خرج خانواده شده و بلافاصله(لیترالی بلافاصله) بعد از ازدواج من رو توی شکمش حمل کرده. شده بارها بهم بگن هیچ‌کس از تفریح نکردن نمرده. وقتایی که مثلا دو بار در هفته بیرون می‌رفتم بهم می‌گفتن چقدر زیاده‌روی می‌کنی و ماهی یک بار برای تفریح کردن کافیه. 

خب همین. شب عید ناراحت بودم که همه می‌گفتن زدن و رقصیدن. اصلا چنین احتمالی توی خونه‌ی ما وجود نداره. فقط گاهی دیده میشه من مثل یک موجود دیوونه وسط آدم‌هایی که سرشون تو کار خودشونه دارم با ریتم حرکت می‌کنم. شب عید ناراحت شدم که جز تولد گاه‌گاه همکلاسیای مدرسه تا حالا مهمونی دوستانه نرفتم، لباس قشنگ نپوشیدم، مست نکردم، تو ماشین آواز نخوندم، سورپرایز نشدم، تو ماشین فقط منم که با آهنگ می‌خونم و می‌رقصم. ناراحت شدم که حتی اگه بهشون نگم با هم‌ بریم بیرون بگردیم، هرگز تصور نمی‌کنند که بیرون رفتن برای تفریح هم یکی از گزینه‌های احتمالیه. در انتها، ناراحت بودم و هنوز هم ناراحتم که حتی اگه بر خلاف خونوادم توی من انگیزه‌ی تفریح و شادی زنده باشه، هیچکس هیچکس رو ندارم تا توی برنامه‌ای شریک شیم. هیچ‌ کسی وجود نداره که منو دعوت کنه مهمونی، یا حتی من کسی رو ندارم که باهاش اینطوری وقت بگذرونم. 

هی تمایل به کارِ خرکی کردنم بیشتر میشه؛ یه کاری که خیلی نامعمول باشه. هیچ کدوم از این کارا حتی ذره‌ای بهم لذت و هیجان نمیدن. می‌دونم که باید تعامل اجتماعی و تفریح‌های واقعی داشته باشم. باید با آدما وقت بگذرونم، فعالیت‌های فان کنیم با هم، بریم کوه، پیاده‌روی، بولینگ! اما خیلی خیلی خیلی تنهام. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد