ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با زهرا و فاطمه ویدیو کال کردم تا شعری که ده سال پیش برای جواد نوشته بودم رو براشون بخونم. جواد اولین پسری بود که بهم ابراز علاقه کرد و برای من هم اولین بار بود که کسی رو رد میکردم. هر چند، بعد از اون هم زیاد تکرار نشد.
من همه چیز رو به زهرا، فاطمه و نرگس میگفتم اما شاید نگفته بودم که برای جواد و این که باعث ناراحتی شدم گریه میکردم. وقتی دیروز بهشون گفتم یادشون نیومد. از بیرحمی خودم توی شعر نوشته بودم و درخواست بخشش از جواد. و حالا بعد از ده سال این همه دراماتیک بودن خندهدار به نظر میرسه.
سالها گذشته و من هنوز دلم میخواد به روی زهرا بیارم که تو نمازخونهی مدرسه، روز تولدم قلبمو شکست. هر چند که حالا با تعریف کردن این که روز تولدم با "فدای سرت" کامران و هومن گریه میکردم هم میشه خندید.
فاطمه گفت ما اون سالها واقعا زندگی کردیم. چرا سالهایی که واقعا زندگی میکنیم غمگینترند؟
شاید چون در برابر غرق شدن توی هیچ حسی مقاومتی نداریم
همه چیزو در نزدیکترین حالتش به خلوص تجربه میکنیم
کم کم یه پوسته دورمون شکل میگیره
شبیه ضربهگیر
واو :)