خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

سال خوب

با زهرا و فاطمه ویدیو کال کردم تا شعری که ده سال پیش برای جواد نوشته بودم رو براشون بخونم. جواد اولین پسری بود که بهم ابراز علاقه کرد و برای من هم اولین بار بود که کسی رو رد می‌کردم. هر چند، بعد از اون هم زیاد تکرار نشد. 

من همه چیز رو به زهرا، فاطمه و نرگس می‌گفتم اما شاید نگفته بودم که برای جواد و این که باعث ناراحتی شدم گریه می‌کردم. وقتی دیروز بهشون گفتم یادشون نیومد. از بی‌رحمی خودم توی شعر نوشته بودم و درخواست بخشش از جواد. و حالا بعد از ده سال این همه دراماتیک بودن خنده‌دار به نظر می‌رسه.

سال‌ها گذشته و من هنوز دلم می‌خواد به روی زهرا بیارم که تو نمازخونه‌ی مدرسه، روز تولدم قلبمو شکست. هر چند که حالا با تعریف کردن این که روز تولدم با "فدای سرت" کامران و هومن گریه می‌کردم هم میشه خندید.

فاطمه گفت ما اون سال‌ها واقعا زندگی کردیم. چرا سال‌هایی که واقعا زندگی می‌کنیم غمگین‌ترند؟ 

نظرات 1 + ارسال نظر
رویا 1400/05/22 ساعت 20:49

شاید چون در برابر غرق شدن توی هیچ حسی مقاومتی نداریم
همه چیزو در نزدیک‌ترین حالتش به خلوص تجربه می‌کنیم

کم کم یه پوسته دورمون شکل می‌گیره
شبیه ضربه‌گیر

واو :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد