خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خودمو بیشتر از تو دوست دارم

یه چیز عجیبی درباره‌ی تو برای من وجود داره. اون قدیما که تو کافه‌ی کوچه رهنما می‌نشستی جلوم و از شکست‌هات می‌گفتی، می‌خواستم تو غصه‌ی چشمات محو شم و بعد می‌دیدم که دلم موفقیت رو نمی‌خواد. هر شکست کوچیکی که تو اون مدت کوتاه با هم بودنمون خوردی یه نفس راحت کشیدم. آخه موفق شدن تو معنیش رفتن بود و من می‌خواستم همیشه این چشم‌های غمگین رو برای غرق شدن روبه‌روم داشته‌باشم. 

آره خلاصه، یه بدجنسی معصومانه برای تو در من هست. اگر همین روزا بیای و با چشم‌های غمگینی که دیگه نمی‌بینم از پشت چت از افسردگیت بهم بگی، هنوز دلم می‌خواد مادرانه بگم چی به سرت اومده پسر؟ ولی اصلا دلم نخواد که خوشحال باشی. دلم نمی‌خواد خوشحال باشی. گذشته از این، دلم می‌خواد همزمان که با لحن مادرانه می‌پرسم چی به سرت اومده، نشون بدم که حال من خوبه، زندگیم رو رواله و ازت قوی‌ترم. آخی طفلکی. 

اون روز یادمه که تو اتاقم بیدار شدی و موهات آشفته بود. و من نوشتم خدایا، من می‌خوام این موهای لخت و تیره‌ی آشفته رو هر روز صبح ببینم. حالا می‌خواستی کنار کی بیدار شی و نشدی که به روز سیاه نشستی؟

و ما چرا اینقدر تضاد منافع داشتیم؟ چرا اینقدر دشمن بودیم که یواشکی شکستت رو آرزو کنم تا _اون موقع_ ترک نشم _و حالا_ زخم دیرینم بی‌حرمت نشه؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد