خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

گلِ از سرما کبود

یه مسیری رو حوالی فردوسی یادم میاد که با مهدیه راه می‌رفتم و ازم پرسید خودت رو دوست داری؟ گفتم نه. بعد یادم‌ نیست چطور، اما می‌خواست متقاعدم کنه که خودم رو دوست داشته باشم. اون موقف بیست سالم بود و یادم‌ نیست یک و نیم سال بعد که تو شروع شدی، چقدر اوضاع بهتر شده بود. حالا خیلی گذشته و من گذشته‌ی این دختر رو می‌بخشم، حالش رو تحسین می‌کنم و برای آینده‌ش تلاش می‌کنم. چون هر کی ندونه، من خوب می‌دونم کیه و چیا تو سرشه؛ و برای کسی که هست دوسش دارم. اگه حق با اریک فروم باشه، من الان دوست داشتن رو حتی بهتر بلدم چون هر روز با خودم تمرینش می‌کنم.

امشب تو گفتی که من خودم رو دوست نداشتم و تو مجبور بودی برای این که بهم‌ نشون بدی دوست‌داشتنی‌ام تلاش کنی. واقعا؟ یادم‌ نمیاد. و بعد گفتی (دوباره گفتی، بعد از بیشتر از دو سال) که با من بهترین و زیباترین رابطه رو داشتی. و خب عزیزم دردت چی بود؟ آنگاه افزودی که چشمت رو به روی احتمالِ تشکیل یه رابطه‌ی خوب و بدون تنش باز کردم. و راستش، من هم همین‌طور. و باز می‌رسیم به این که عزیزم دردت چی بود؟ یه بار دو سال پیش تو کانالم نوشته بودم که مهم اینه که خودم رو مثل گلی از معصومیت تقدیمت کردم تا بدونی میشه تو این دنیای پر از زشتی، چیز قشنگی داشت. امیدوار بودم که برات تجلی امید به عشق بوده‌باشم. و اگر بودم، خیلی خب‌ راضی‌ام. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد