خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

گلستان شدن کلبه‌ی احزان

دیروز به مرحله‌ی تازه‌ای رسیدم. از طوفان گذشتم و حالا می‌بینم چه خوب که رنجم کاملا بی‌حاصل نبوده. خب دو سه تاشعر نوشتم و پس از سال‌ها هویت گمشده‌ی شاعرم رو بازیافتم. شاید اون جدال استعاری تنگاتنگی که با یک گیاه ساختم هم جزو حاصل‌ها حساب بشه؛ چون حداقل هر چه نبود زیبا بود. در نهایت، اینکه پس از اون خوشبختی کوتاه و رنج بلند، متوجه معنایی که عشق به چیزها می‌بخشه شدم و این توشه‌ی معنوی خوبی برای ادامه‌ی مسیره. من پشیمان نیستم. 

متوجه شدم که در پس اون خوشبختی، چیزهایی بود اگر رابطه طولانی و جدی میشد واقعا مشکلات کوچیکی نبودند. همیشه چیزی به اسم درس بود که جلوتر از هر توجه، حمایت و اهمیتی که از آدمایی که همدیگه رو دوست دارن انتظار میره حرکت می‌کرد. وقتی بعد از قضیه‌ی تجاوز از تنها اسنپ گرفتن تو شب می‌ترسیدم به جای اینکه بهم احساس امنیت بده، بدرفتاری می‌کرد که مزاحم درسش شدم. وقتی بعد از اون روز سخت تو اداره‌ی پلیس و دادسرا و امنیت اخلاقی و چهره نگاری و کلانتری، گریون تو خیابون راه می‌رفتم و خواستم ببینمش، مزاحم درسش شده بودم. حتی وقتی برای جدا شدن و حرف‌های پایانی قرار گذاشتیم هم ذکر کرد که مزاحم درسش شدم! این عدم اهمیت و اولویت و حمایت چیزی نبود که در واقع بشه اسم خوشبختی رو بهش اطلاق کرد. خوشبختی در قلب و ذهن من بود که در عشق، زیبایی و شیفتگی شناور بودم. خوشبختی در شنا کردن بود، در غوطه‌ور بودن و نه در شخص محبوب. چرا آرزو کنم یوسف به کنعان بازگرده؟ یوسف منم! یعقوب و زلیخا هم منم.  یوسف در چاه قلب منه و روزی با طنابی محکم‌تر بیرون می‌کشم و عزیز مصرش می‌کنم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد