باید روی پروژه کارشناسیم کار کنم. قراره خیلی جذاب باشه اما کار نمیکنم. برنامه ندارم. حتی موضوع هم انتخاب نکردم و چیزی از تحلیل آماری و پایان نامه نوشتنِ بعدش هم نمیدونم. باید زبان بخونم. اتفاقا این هم یکی از کارهای مورد علاقمه اما برای این هم برنامهای ندارم. شاید کورس آمار یا روانشناسی مثبت کورسرا هم شرکت کردم در آیندهی دوری که پایان نامه رو پیش برده باشم و زبان نیز را.
در عوضِ هیچ کار نکردنها چهار بیت شعر گفتم و در حد دو جلسه کلاس زبان، دو تازبان جدید یاد گرفتم. وجدی که داشتم بعد از چهار بیت خوابید و بی وجد نوشتن یعنی دروغ، یعنی خیانت.
این روزها مطمئنم که فراموش کردم. هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم و هر وقت میگفتم، پاهام میلرزید و دوباره میافتادم تو ورطهی قبل از فراموشی. اما این بار نه. با این حال انگار خوردمش. درست مثل اینه که سوگ عمیقم رو بلعیدم و نگذاشتم تکهای ازش حروم شه. با حرص، پوست و مو و استخونهاش رو خوردم. واسه همین هیچی ازش نمونده.
حس بویاییم کم و بیش رفته. در ابتدا خواستم به چیزهایی مثل طلسم و اینجور قصهبافیها ربطش بدم اما دیدم حس نکردن بوی قرمه سبزی نمی تونه به طلسم ملسم ارتباطی داشته باشه. خب؟ همین.