حرف هایی که دیشب شنیدم رو باور نمیکنم. یه روزی میرسه، یه روزی میاد که بهت میگم با وجود همهچیز، توی این حرفایی که پشت سرت هست طرف توام. با وجود قید "حتی وقتی با یگانه بود" طرف توییام که شاید با ایمان کورکورانهای دوستت داشتم. تصویر زیبای گنگت رو توی ذهنم حفظ میکنم و -خودت که نیستی- از این تصویر به جا مونده مواظبت میکنم تا روزی که حتم دارم خودت میای و واقعیت رو رو میکنی. اگه تاییدشون کنی برات ناراحت میشم که چیز زیبایی رو در بستر فراری که وجود داشت تجربه نکردی و در پلشتی جهان خارج از عشق ادامه دادی. اگر تکذیب کنی خوشحال میشم، آروم میگیرم که تو هم درشبهای روشن گذشته، یک دقیقهی تمام سعادتمند بودی. من که سهم خودم رو خیلی وقته برداشتم. در هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم جز این تصویر که تا خودت بهم نگی خراب شدنی نیست.
چرا فکر میکنم یه روز میرسه؟ عزیز من! ما تشنهی آغوش امن و دستهای نوازشگر و تشنهی اطمینانیم. من میدونم که در انتها، خسته از رنگها و تلون، به تکرنگ آبی من بازمیگردی، به آغوشی که از تردید مبراست و با اطمینان ساده و ایمان کورکورانهش جزیرهایه که از خوش روزگار، تنها تو جاش رو میدونی. این اطمینان رو دارم و به هیچوجه به معنی امید بازگشت نیست. بلکه تنها در انتظارم تا حرفهای فروخورده رو بهت بگم و تا هنگامی که فراموشی کامل با امروز و دیروز بیگانهم کنه، مسکوت نمونم.