صورت پدرام رو یادم نمیاد و این چندان هم دراماتیک نیست (مثلا میتونم بگم دیگر شوق و شوری در من نیست و از این حرفها) اما از پشت ماسک دقیقا چی رو میخواستم به خاطر بسپارم؟ یه جفت چشم؟ ببخشید عادت ندارم آدما رو فقط با دو تا چشم بشناسم. بماند که هشت ماه غیر از خانواده کسی رو ندیدهبودم و به طور کل عادت به دیدن انسانها ندارم. ناباورانه رفتم و بدون رویداد درونی یا بیرونی خاصی سه ساعت به صحبت و خنده و شهرکتاب گردی و قدم زدن گذشت و بعد، به سیل "چطور گذشت؟"های دوستان پاسخی نداشتم که بدم. توضیح ناباوری سخته. مثل اینکه آدم به ناگاه از موقعیت مانوس به موقعیت متضاد نامانوسی وارد شه و توان پذیرش وضع تازهش رو نداشته باشه. حالا من، با آدمی که نمیشناختم، توی پارکی که تا به حال نرفتهبودم قدم میزدم. جدا از موقعیت فیزیکی، این که بعد از اون ترامای عشقی و رنجی که ماهها همراهم بود، با شخص تازهای قرار ملاقات گذاشتم هم ناباورانهترش میکرد. این که حالا بعد از گذشت درست ۲۴ ساعت چیزی ازش به خاطر ندارم واکنش ذهنم به این ناباوریه (موقعیتی چنین ناآشنا میتونه خطرناک باشه. پس چطوره حذفش کنیم؟). میترسم از اتفاق بد. اما یه حس دلگرمکننده هم هست که میگه یگانهای که یهو تو عمل انجام شده قرار میگرفت و فلج میشد، دو سه سالی بزرگتر شده و از پس خودش برمیاد.
از این احساس ناباوری، از صبح اون شعر فروغ تو ذهنمه که میگه بعد از آن دیوانگیها ای دریغ/ باورم ناید که عاقل گشتهام و الی آخر شعر. دیشب پیام داد آهنگی برام بفرست که نماینده ی امروزمون باشه. خیلی فکر کردم. فکر کردم و فکر کردم و تهش گفتم نه، آهنگ نه. و شعر در گوشهای از آسمان ابری شبیه سایهی من بود محمدعلی بهمنی رو خوندم و به جای آهنگ فرستادم.
هاید شدن عکسای محمدرضا رو تو پستای قبلی نوشتم. پریروز متوجه شدم که صفحهی اینستاگرامش هم حذف شده و بیوی واتساپش تغییر یافته به "یا الله."! اتفاقی افتاده. اینا رو پریشب برای علی.ب نوشتم و تنظیم کردم که عصر فرداش براش ارسال شه. جواب داد به دیتت برس دیگه اه. موضوع این نیست. موضوع اینه که اتفاقی افتاده. امیدوارم اتفاق بدی نباشه ولی از شما چه پنهون اگه علتش درست و حسابی و هیجانانگیز نباشه مقداری پکر خواهم شد.