خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

چهارآبان سال بعد

من از بی عشق بودن می‌ترسم. می‌ترسم که از هسته‌ی خودم دور بیفتم و تن به ورطه‌ی منطقی‌ها و کاربردی‌ها بدم. می‌ترسم که در انتهای سالی که سال بلوا بود، نوش آفرین باشم. می‌ترسم که کوزه‌گرم از یاد نرفته باشه و بوی خاک به کشتنم بده. اصلا از یاد هم که رفته باشه، از بوی کسی رو ندادن می‌ترسم. ذهنم گارد شدیدی داره. هر روز دعا می‌کنم که خدایا، نذار اینطور بمونم. نذار قلبم گم شده بمونه و زمانی پیداش کنم که خیلی دیر باشه. مثل پیرزنا دلم می‌خواد بگم هر چی خیره، هر چی صلاحه. اما از اینکه نتونم خودم رو تمام و کمال به کسی ببخشم و اونی باشم که کم می ذاره می‌ترسم. از اینکه این آدم جدید بالقوه به نظر اصلا کم‌گذار نمیاد بیشتر دلم برای خودم می‌سوزه. چقدر برای آدمایی که اهمیتی نمی‌دادن قطره قطره از خونم بخشیدم و حالا که رگ‌هام خشکیده‌ن، حالا که دیر شده، حالا که زنده و سرخ نیستم... 

نیاز دارم همه چیز خیلی یواش پیش بره. احساس می‌کنم واژینیسموس ذهنی دارم. و خب برای درمان واژینیسموس از دیلدوهای سایز خیلی کوچیک شروع می‌کنند و به تدریج سایزش رو افزایش میدن. شاید ذهن منم اینطوری کم کم فراخ شه و به خودش اجازه بده که فکر کنه، احساس کنه، خیال بپروره، دختری کنه، زنی کنه! شاید کمی جلوتر این رو گفتم بهش : )) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد