با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن من شکل غیررایجی داره. در واقع مردم مسخره ی من نیستند، بلکه خودم مسخرهی خودمم . یعنی رفتارم همیشه گرم و صمیمیه اما افکارم متضادند. توی این بیش از یک ماهی که این آدم برام مسئلهست هم شوق داشتم و هم فکر میکردم به زاویهای که الگوی ریزش موهاش روی سرش ساخته و احساس میکردم شبیه هویجه و مثل کلاه قرمزی حرف میزنه. هر روز نزدیکتر میشدیم و من در حالی که حس خوبی داشتم، به هویجی فکر میکردم که برگاش با زاویهی قائمه روییدند و حرف هم میزنه اما شبیه کلاه قرمزی؛ و شوق و کششم سرد میشد.
قرار بر دیت دوم شد و به دوستام گفتم چه فایده؟ وقتی ببینمش باز هم در حد هویجی که سخنگو نیست، یک هویج کاملا معمولی، حسی خواهم داشت. اما رفتم و برعکس، اونقدر باهاش بهم خوش گذشت که تمام ایرادهای مضحکی که گرفته بودم کاملا از بین رفتند. اطمینان داشتم از اینکه حالا می دونم چه چیزی میخوام و از اینکه این بار با ناباوری به حضورش فکر نمیکردم و همهچیز، در بر وفق مراد به نظر میومد. حتی وقتی توییت کرد "حتی بعد از بهترین دیت ممکن هم احساس پوچی میکنم"، بیشتر از اینکه از احساس پوچیش ناراحت شم، از اون سه کلمهی بهترین دیت ممکن خوشحال شدم. از اون گذشته، وقتی تو ماشینش بودم و داشت از اون قسمت عقاید یک دلقک که متاثرش کرده حرف میزد، اسم ماری رو که برد بی اختیار لبخند زدم. چون ماری تو اون قصهای که برام گفته بود، اسم من بود توی زندگی قبلیم توی فرانسهی جنگ جهانی اول. مهم اینجاست که بیاختیار لبخند زدم و لبخند بیاختیار یعنی گواهی دادن بر چیزی که قلب آدم واقعا می خواد.
بعد، بلافاصله بعد از برگشتن به خونه گوشیم آب خورد و خراب شد. چقدر ناراحت شدم از این خرابی بیموقع، چون درست زمانی که به اطمینان قلبی رسیدم خراب شد. و این تمام قطعی ارتباط نبود،چون که ناگهان پروکسی کروم کار نکرد تا فیلتر تلگرام دسکتاپ و توییتر رو بشکنه، اینستاگرام وب دایرکت دادن رو غیرممکن کرد و حتی برنامهی اسکایپم تصمیم گرفت باز نشه. فکر نمیکردم ایدهی گذاشتن گوشی آبخورده توی گونی برنج کار کنه اما کرد و با اینکه دیروقت بود بالاخره باهاش حرف زدم و جواب دوستای دیگهای که بهم پیام داده بودند رو هم دادم. گفت از ارشدی که میخونه راضی نیست و تصمیم گرفته امسال اپلای کنه. هر چند تصمیم سختیه و فشار زیادی وارد میکنه.
ناراحت شدم. خداحافظی که کردم گفت اگه راهای ارتباطیت درست نشد بهم ایمیل بده. بدم؟ یا در حالی که از این سرنوشت محتومی که مو لای درزش نمیره و اصلا امکان نداره دلم خوش شه و اتفاق نیفته ناراحتم، بیحرف ازش دوری کنم؟ حالا که مجال و بهانهی دوری شبیه معجزهای برای فرصت بیشتر فکر کردن پیش اومده، باید چه کار کنم؟
ای صاحب فال، وبلاگتون بوکمارک شده و حداقل روزی یه بار برای چک کردن پست جدید باز میشه.
ما از طرفدارهای واقعی شما هستیم
بوس به دمت.
زندگی قبلیتو یادت میاد؟
خوابهایی که از سه سال پیش واسه بقیه تو چت تعریف کرده بودم و دنبال کردم و سیر منطقیشون رو به دست آوردم پس شاید یه کوچولو یادم بیاد :))