خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

سیزده آذر

سریال جدید شروع شد. همیشه قسمت اول سریال ناامیدکننده‌ست. آدم هنوز خو نگرفته به آدما و شکل و قیافه‌هاشون. داستان هم که هنوز مشخص و پرکشش نیست. بله اون‌طور که باید از شروع کردن یه قصه‌ی تازه تو زندگی سرخوش بود، نیستم. اما چیزی نمی‌گذره که قسمت‌های بعدی قلبم رو برای ادامه دادنش به تپش درمیاره یا تصمیمم رو برای ادامه ندادن محکم می‌کنه. به هر حال برای آدم تقویمی مثل من، این که بعد از شروع کرونا تاریخ روزها رو حفظ نکردم شبیه هاله‌ی مرگ بود. و حالا در هاله‌ا‌ی از زندگی بذار یادآوری کنم که اول آبان دیدمت، ۲۲ آبان دلگرم شدم، نه آذر بهم گفتی و سیزده آذر به طور جدی راجع بهش صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم.

صحبت جدی؟ بله. این کار برای من شبیه اولین شیرجه‌ایه که توی عمیق‌ترین جای استخر زدم. «نمی‌تونم نمی‌تونم نمی‌تونم چطور می‌تونم خیلی ترسناکه همه‌ی وجودم فرمان ایست میده.» چند ثانیه‌ی بعد تمام قوا در تلاش برای حرکت به سمت عمق کم و زنده موندن‌اند و شیرجه‌ی بعدی به مراتب راحت‌تره. دیدی کاری نداشت؟ جدی حرف زدن برای من به همین سختیه. چهار ماه با خودم کلنجار رفتم تا با محمدرضا جدی حرف بزنم و بگم محمدرضا، تو برام مهم‌تر از اونی که به رها کردنت فکر کنم. بلکه بذار به همراهیت فکر کنم. بعد از اینکه شیرجه زدم، شنیدم که "اگه می‌تونستم رابطه‌ی بلند مدت داشته باشم دریغ نمی‌کردم. یگانه، تو می‌دونستی که ما قراره به هم بزنیم." شناگر غرق شد. این بار هم به همون سختی بود اما تصمیم گرفته بودم که بگم. اونقدر دست دست کردم  و گفتم نمی‌تونم حرف بزنم چون خیلی سخته و نمی‌دونم چی باید بگم که جمله‌ها شبیه به مربی کم‌حوصله‌ای که شناگر تازه‌کارش رو بی‌هوا هل میده توی آب، جاری شدند. خودم هم نمی‌دونم چطور شد که بالاخره زبون وا کردم :)) گفتم آدمای روابط قبلیم با هدف رابطه‌ی کوتاه‌مدت با من آغاز کرده بودند و من حتی اگر خودخواسته وارد چنین رابطه‌ای شم، نمی‌تونم از اعماق وجودم مایه نذارم. گفتم همیشه به همین خاطر موضعم نابرابر بوده. لذا باید مطمئن باشم که طرف مقابلم هدفش از رابطه کوتاه مدت نیست. آدمی که با هدف بلندمدت میره تو رابطه هم ممکنه وقتی ببینه مشکلی وجود داره به هم بزنه اما احتمالا انگیزه‌ی بیشتری برای تلاش در جهت حل کردن مشکل داره. خب می‌دونید من این احتمال رو تو ذهنم نگه داشته بودم که بگه اوه نه من کوتاه کار می‌کنم :)) و وقتی شروع به حرف زدن کرد منتظر بودم لبخند بزنم و بگم خب، نشد دیگه. اما گفت که با هدف ساختن چیزی رابطه رو شکل میده. گاهی نقاش بعد از پیاده کردن ایده‌ش می‌بینه اونطور که باید نشده و بوم رو رها می‌کنه و گاهی ایده‌ش می‌گیره و شاهکار می‌سازه نه؟ و اضافه کرد من با این فکر وارد رابطه میشم که ممکنه روزی با این آدم ازدواج کنم و از متعهد شدن نمی‌ترسم. من ابلهانه من و من کردم چون تا به حال رو در رو صحبت جدی نکرده بودم. گفتم خب بله دیگه چه خبر؟ هوا خوبه نه؟ نگاه این کلاغا رو، گربه‌ها رو نگاه. نازی. 

راستش ایده ی رابطه به مثابه کار هنری مربوط به یه تدتاکه که قبلا برام فرستاده بود. من سخنران اون تدتاک رو سرچ کردم و دیدم تو ویدیوی دیگه‌ای توضیح میده که از وقتی چندین سال پیش جدایی سختی رو متحمل شده، شروع به مطالعه‌ی علمی درباره‌ی عشق رمانتیک کرده. و خب، این تبدیل شده به حوزه‌ی تخصصیش. عجیب بود بچه‌ها عجیب بود. به طرز دقیقی من هم همینطور. بهش توضیح دادم که اون خانمی که سخنرانیش رو برام فرستادی درست به همین طریق حوزه‌ی تخصصیش رو پیدا کرده. خانمه توی اون سخنرانی دیگه‌ش گفته بود در ابتدا فکر می‌کرد هدفش از مطالعه‌ی این موضوع نوشتن کتابه. اما در سطح عمیق‌تر، هدف واقعی ایجاد لایه‌ای محافظ از جنس آگاهی و علم در مقابل جدایی و عشق بود. این رو هم بهش توضیح دادم و گفت امیدوارم هیچوقت لازم نشه از لایه‌ی محافظی که ساختی استفاده کنی :)) می‌دونید یعنی چی؟ یعنی به هر حال یک مرحله بالاتر از انتخاب‌های پیشینم عمل کردم. یعنی عامل همسو بودن ذهنیت این بار برخلاف گذشته وجود داره. هنوز مونده تا باهاش خو بگیرم اما آرومم از این که صحبت این طور پیش رفت. 

اونقدر حرف زیاده که مثنوی هفتاد هزار کاراکتر باید بنویسم. بقیه‌ش برای فردا. نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد