خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

امید من گل مصنوعی‌ست

دلم زندگی کردن می‌خواد و ساختن آینده، تلاش‌های خرد خرد مداوم به همراه اشتیاق، به همراه شور، به همراه لذت تا تجمع قطره‌ها و حصول ‌دریا. گیر افتادم. دوباره نسبت به این آدم احساس ناباوری می‌کنم و توام با "چی؟ این زندگی منه؟ این انتخاب منه؟ این منم؟ امکان نداره." باهاش مواجه میشم. دوباره ساعت خوابم به هم ریخته و دوباره از جمع کردن وسایل ضروری برای حرکت به سوی آینده‌ای که توش به عنوان روانشناس زندگی می‌کنم عاجزم. هوا بارونی و قشنگه و من ناتوان و بی‌امید و ناباور محصور در چاردیواری. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد