دلم زندگی کردن میخواد و ساختن آینده، تلاشهای خرد خرد مداوم به همراه اشتیاق، به همراه شور، به همراه لذت تا تجمع قطرهها و حصول دریا. گیر افتادم. دوباره نسبت به این آدم احساس ناباوری میکنم و توام با "چی؟ این زندگی منه؟ این انتخاب منه؟ این منم؟ امکان نداره." باهاش مواجه میشم. دوباره ساعت خوابم به هم ریخته و دوباره از جمع کردن وسایل ضروری برای حرکت به سوی آیندهای که توش به عنوان روانشناس زندگی میکنم عاجزم. هوا بارونی و قشنگه و من ناتوان و بیامید و ناباور محصور در چاردیواری.