سه شب پیش ساعت 00:00 دویدم پنجره رو باز کردم و از ته دلم چشم به آسمون دعا کردم که قلبم برای این آدم زنده شه. دیشب بعد از ویدیوکال احساس کردم دوباره میتونم کسی رو ببوسم و این یعنی الههی 00:00ها عنایت کرده.
دیروز رفتم روانپزشک و آخ راجع به تشخیصش هم باید مفصل بنویسم. اما اینجا فقط میخوام بگم که دیشب اولین شب خوردن ملاتونین برای تنظیم خواب بود و امروز صبح، اولین روز ولبان برای تنظیم خلق. دیشب به سختی خوابم برد. اصلا مطمئن نیستم که خوابیده باشم. اما مطمئنم که خواب دیدم. در تمام نیمههشیاری حواسم به اشتیاقی بود که از سوراخهای 00:00 به دلم میریخت. خواب دیدم میخوام بهش بگم کاش اینجا بودی پدرام، کاش همین الان اینجا بودی. و جای پدرام، گفتم محمدرضا! خدا رو شکر که خواب بود. خدا رو شکر. خدا رو هزار مرتبه شکر. آه.
و بعد ترسیدم. از تجربهی دوبارهی اشتیاق ترسیدم. از رها شدن دوباره و دوست نداشته شدن و هر چیزی که همیشه ازش میترسم، برای بار صدم ترسیدم. از اون رفتار مبهمی که گمان میکنم دارم و نشونهی "منو رها کنید" تلقی میشه ترسیدم. من میترسم آدمِ جدید، من میترسم. از همه چیز میترسم و تنها سلاحم شجاعت دوباره مشتاق شدن با وجود خونهای لختهشده روی زخمهای قلبمه. این تمام چیزیه که در چنته دارم.