چگونه بگویم که یک روز را در گذشته زیستم و چنان با عزیزی که از دست رفته بود به صحبت نشستم که انگار سالهای از دست دادن هنوز نیامدهاند؟ حسرتی برای بازگشتن نبود، بلکه به واقع بازگشته بودم. انگار تکهی گمشدهای را یافتم که هویت بیقرارم هشت سال طلب میکرد. ما در میان جزیزهای محاط با زمان حال، در گذشته زیستیم و من فهمیدم که ادامهی زندگیام از روز بعد شروع میشود. فهمیدم که فردا، فردای امروز نیست و فردای روز قبل است. فهمیدم که امروز را از سالیان دور طلب داشتهام و از یاد برده بودم که خاطراتم در سیر زمانیشان حفرههای متروکه دارند.