شنیدهاید که کتابها آدم را در زمان درست به خواندنشان وامیدارند؟ من به این اتصال معتقدم. به این که چیزی، نشانهای در کتابی که وادار به خواندنم کرده وجود دارد که همان چیزی است که در این لحظه لازم داشتم، نه یک روز قبل و نه یک روز بعد.
پاییز که ویلت میخواندم، در فکر آینده بودم و ترسان از تصمیمهای گرفتهنشده، به خصوص احتمال هولناک مهاجرت که میدانید لابد، فکرش هم هراسانم میکرد. لوسی اسنوی داستان، تنهای تنها از انگلستان به شهری فرانسویزبان پا گذاشت که هیچ از آن نمیدانست. بیست و سه سالش بود و معلم انگلیسی بچههای فرانسویزبان شد. از تنهایی بیمار شد، دوستانی پیدا کرد، عاشق شد و عاشقش را از دست داد.
این روزها که تقریبا تصمیم گرفتهام که بعد از فارغ التحصیلی -دوازده بهمن فارغ التحصیل میشوم- به جای آماده شدن برای ارشد و دانشجویی دوباره، مدتی تجربه کسب کنم، کاری کنم و بنویسم، جلد دوم اَن شرلی تمام شد. اَن دو سال در گرینگیبلز ماند و معلمی کرد (مانند لوسی اسنو) و پس از آن برای ادامهی تحصیلات عالی، بالغتر بود. ببینید به آقای هریسون چه میگوید:
" آنچه میخواهم از دانشگاه به دست بیاورم دانش بهتر زیستن است و اینکه چطور در زندگی بهترین و پرثمرترین راه را انتخاب کنم. دوست دارم بهتر درک کردن را یاد بگیرم و به مردم و خودم کمک کنم."
نشانهی دیگر، بازگشتن بود. امروز که جلد دوم اَن شرلی تمام شد، دو عاشق قدیمی در داستان، پس از ۲۵ سال به هم رسیدند و اتفاقا همین روز سریال سابرینا را هم تا آخر نگاه کردم و نیک و سابرینا دوباره به هم بازگشتند. من از بازگشتهای عاشقانه ناامیدم. هر فکری از بازگشت خطرناک و ممنوع است. اما چه چیزی قرار است بازگردد؟ شاید همان رفقای ده سالهام که آن روز عجیب در باغ کتاب را با هم گذراندیم. حتما همین است.
اما اندیشهی بازگشت زیبا نیست؟ این که همه چیز یا چیزهای زیادی به بازگشت میرسد. کتاب خاکخوردهای در قفسهی کتاب درسیهایم دارم. نامش چیزی شبیه "راهنمای درمان فراشناختی" است. احتمالا رویکردی درمانی است که از طریق نظارت بر فرآیند تفکر و تفکر دربارهی تفکر عمل میکند. اما این کتاب را زمانی خریدهام که حتی از کنکور و حرارتی که ایجاد میکند دور بودم؛ نه خیلی دور، سوم دبیرستان. اما از ذهنم گذشت که روزی رواندرمانگر خواهم شد و خریدمش به امید آن روز. سالهای دانشجوییام را با پافشاری بر نخواستن این شغل سپری کردم. حالا که در انتهای این مقطعم تا حدودی میدانم، یعنی احساس میکنم که این شغل همان چیزی است که باید پیاش را بگیرم.
تصویر مار دمخوار در محبوبترین کتاب هفده سالگیام، بارهستی، با شرحی از بازگشت ابدی آورده شده. یادم نمیآید چرا و چه بود. اما انگار آن مار درونم پوستاندازی کرده که به هر چه فکر میکنم، استعارهای مرتبط با آن از آب درمیآید.