یک سال و دو ماه از زمانی که زبانم از اندوه لال بود و به قلب مجروحم با خنجر آغشته به افیون امید، زخم میزدم میگذرد. سال نود و هشتم با وقوع دلسپردگی به دو قسمت قبل و بعد از واقعه تقسیم شد و سال نود و نه، با ترک امید و مجبور شدن به تحمل علائم ترک. قبل از عشق، بعد از عشق، قبل از ناامیدی و بعد از ناامیدی.
مجبور فکر کردن بودم. مجبور دوره کردن هزاربارهی چیزهایی که به مثابه چیدن تمشکهای زهرآلود بودند. هر بار بوتههای گذشته را کنکاش کردم انگشتهام خونی میشد. هر شبی که میخوابیدم فردای فراموشی در انتظارم بود. فردایی که از آغاز به عاشق حسرتزده بدل میشدم. کنکاشهام برای یافتن شرحی از واقعیت بینتیجه میماند، خون انگشتهام بیثمر میشد.
یک سال پیش احتمالا همین روزها بود که از خودش پرسیدم چه شد؟ مگر ما خوب نبودیم؟ جواب داد بهترین رابطهای بود که تا به حال داشتم. پس چه شد؟ چه شد؟ چرا هرگز بازنگشت و چرا خودم را بابت امیدی که نمیتوانست بمیرد و زنده بودن جنین استعاری که خونم را میمکید ملامت میکردم؟ در آن میان نمیتوانستم توضیحی برای امیدهایم پیدا کنم. پناه برده بودم به قصهها؛ به سیندرلا که میخواند رویا آرزوییست که در قلب میپروری و اگر ایمان داشته باشی به تحقق میپیوندد. ابلهانه به نظر میرسید و زیاد از حد شاعرانه. اما این طور نبود.
امید داشتم زیرا دلیلی نبود که رویایم به تحقق نپیوندد. از خودش شنیده بودم که ایده آلش هستم، برایش فوقالعادهام، یگانهام! چه مدرکی داشتم که ثابت کند امید داشتن بیهوده است؟ از کجا باید میدانستم فایدهای ندارد؟ چه دلیل روشنی برای قلبم میآوردم که حاجت دعاهای خالصانهاش و نیت فالهای حافظش را عوض کند؟ امیدم از بلاهت نبود. بهانهی ناامیدی نداشتم.
بسیار فکر کردم و با این که هر روز آخر فکرهام را یادم میرفت و به اولین خانه بازمیگشتم، چند دفعهی محدود به توضیح جامعی رسیدم. دانستن ارتباطی که با نیلوفر داشت که نمیدانم شاید حالا هم دارد و بیشتر و جدیتر هم دارد، آنقدر دردناک بود که بعد از گذشت ده ماه، هنوز هیچ توصیفی برایش پیدا نکردهام. بعد از گوشه و کنار شنیدم که بعد از جداییمان با دیگر آشناهایم هم تلاشی برای نزدیک شدن کرده است. همهشان از آنهایی بودند که با هر سلیقهای دلنشیناند. دردناک بود اما به تدریج برایم روشن شد.
از همان اول میگفتم خوبی وارد رابطه شدن با آدمهای اینجا این است که هر کاری کنند، دیر یا زود یک جوری به گوشت میرسد. اما بدیاش هم همین است. بدیاش احساس فرو کردن چاقو در قلب بود و خوبیاش یافتن تکه پازل انتهایی ماجرای رنج عاشقانهام.
باید بنویسم که یادم بماند. جایی بنویسم که خلوت باشد. باید بنویسم تا فردا یا فرداها به خانهی اول برنگردم، حسرتسوز نشوم.
چرا برنگشت؟ جواب سادهای داشت. بارها آرزو کردم همان روزی که پرسیده بودم "پس چه شد؟" این یکی سوال را یادم نمیرفت. به هر حال برای این جواب ساده مدت طولانی فکر کردهام: که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار. دوست داشت آدمهای جدید پیدا کند. شاید جنون مصرف داشت. شاید پیشینهی تفکر شئانگاری زن در جامعه باعث میشود عشق هم به مثابه گوشی موبایلی باشد که بسیار ارزش دارد. اما وقتی خراب میشود، خب، اگر توانایی مالی داریم جدیدش را بخریم! (بماند که گوشی موبایلش هم قدیمی بود و هم همیشه خراب و قصد نداشت عوضش کند:))) ). شاید هم ربطی به زن و مرد ندارد و زمانه زمانهی جنون مصرف گرایی است.
به هر حال، هر قدر هم چشمهای کسی آدم را میخکوب کند، یا هر اندازه که لبهام بیاختیار هر شیئی را که در خاطرم هست لمس کرده باشد ببوسند، کسی که برای عشق ارزش قائل نیست و چنین نگاهی به مسائل دارد قابل اعتماد نیست که آدم آرزوی با او یگانه شدن را داشته باشد.