خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

اولین کسی که تاریخ تولد و مرگش رو می‌دونم.

غالب شب‌های سیزده چهارده‌سالگی من با زیاد از حد گوش دادن محسن یگانه و چرخیدن با صندلی چرخان و تا صبح بیدار موندن و سرچ‌های محسن‌ یگانه‌ای، داستان‌های سکسی یا خیال‌پردازی درباره‌ی شخصیت‌های چیزی که مثلا فیلمنامه بود و آرزومندانه می‌نوشتمش می‌گذشت. دوست صمیمیم نرگس بود و هر روز ساعت‌ها درباره‌ی فروم هواداران محسن یگانه و آدم‌هاش صحبت می‌کردیم. لابد چیزهای دیگه‌ای هم هست که یادم نمیاد. اما یک شب در خلال گوگل کردن‌هام به پروفایل وبلاگ نوجوونی برخوردم که اون هم عاشق محسن یگانه بود. خیلی روده‌درازی کرده بود. اما هر جمله‌ش رو که می‌خوندم با هیجان می‌گفتم منممم همینطووور. براش کامنت گذاشتم که وای، خیلی خوشحالم کسی رو پیدا کردم که اینقدر شبیه منه. منم مثل تو آرزو دارم بازیگر شم و عاشق محسن یگانه‌م، منم مثل تو چنینم و چنانم. خوشحال میشم توی فروم هواداران محسن یگانه عضو شی و حتما حتما یادت نره که بگی کاربر **yeganeh** معرفیت کرده. من هم یک وبلاگ با عنوان هواداران نوجوان محسن یگانه داشتم :))) پس اون هم در جواب برام کامنت گذاشت. 

بابام بهم اجازه نمی‌داد از اینترنت استفاده کنم. می‌گفت برای سنت زوده. شب‌ها لپ‌تاپ رو از اتاق مامان و بابام می‌دزدیدم و تا صبح تو دنیای مجازی مهیج غرق می‌شدم.  وبلاگ خود محسن یگانه عجب چیز جادویی‌ای بود! کامنت‌هاش، آدم‌هایی که هر روز ستایشش می‌کردند، انجمن اینترنتی هوادارهاش با آواتارهایی که عکس محسن یگانه بود و امضاهایی که جمله‌های آهنگ‌هاش بودن. به هر حال، شب‌ها کسی بیدار نبود و خیلی فرصت نمی‌کردم با کسی چت کنم. نرگس بهم گفت یا بهناز تنها دوست اینترنتیم که بنیامین‌نامی اومده و سراغ تو رو گرفته. چه حسرتی بود که روزها نمی‌تونستم آنلاین شم و با بنیامین‌نام حرف بزنم. فقط دو بار، یک بار وقتی برای تحقیق جغرافیا و بار دیگه برای کار اداری مهمونی که داشتیم لپ‌تاپ رو به صورت قانونی و مجاز در اختیار گرفتم تونستم اسمش رو توی لیست آنلاین‌ها ببینم و از هیجان سرشار شم. در همین وضعیت بودم که یک بار وقتی وارد سایت شدم دیدم بنیامین تاپیکی ساخته با عنوان نامه‌ی خودکشی و حتی اسم من رو هم برده که متاسفانه فرصت نشد با هم حرف بزنیم آبجی عزیزم. گفته بود امشب از خواب بیدار نمیشه و گفته بود اسمش هم بنیامین نیست! اسمش علیرضا بود و رضا صداش می‌کردن. 

یک دهه پیش علیرضا نمرد و من عصبانی یک روز کلاس مدرسه رو پیچوندم و از طریق کامپیوترای مدرسه بهش پیام دادم که خدابیامرزدت رضا جون. منو باش چقدر برات گریه کردم. 

درگیر بودن من با علیرضا دو سال طول کشید .علیرضا اولین پسری بود که با دست‌های لرزان شماره‌ش رو گرفتم و باهاش حرف زدم، شماره‌ی تلفن و تاریخ تولدش رو تا به امروز حفظم، به دخترایی که باهاشون لاس می‌زد حسادت کردم، حرف‌های عاشقانه زدم، هر روز تلفنی صحبت کردم، دل‌شکسته شدم، عصبانی شدم و قطع رابطه کردم. توی اون دو سال علیرضا یکی از پسرهای مهم نوجوانی بود اما فقط یک ماه آخر به چیزی شبیه دوست‌پسر تبدیل شد و تا تبدیل شد، جوری بود که باید از شرش خلاص می‌شدم. برای مدتی و به افراط یک نوجوان پونزده ساله حالم از عشق و رابطه و همه چیز به هم خورد. 

علیرضا شب گذشته مرد. تمام امروز رو به فکر کردن راجع بهش گذروندم. باز هم نامه‌ی خودکشی گذاشت و در عمومی‌ترین جایی که می‌تونست خودش رو کشت. تمام امروز بهش فکر می‌کردم. براش ناراحت نشدم اما خیلی فکر کردم. خیلی خیلی زیاد و بیش از حد فکر کردم و حتی دو عکس از جنازه‌ش هم دیدم. بیشتر برام عجیب بود که این کسی که مرده و درباره‌ش حرف می‌زنن این آدمه. امشب تمایل دارم تا صبح آهنگ‌های محسن یگانه رو پخش کنم و توشون غرق شم؛ انگار که تازه دوم راهنمایی رو تموم کردم و منتظرم بنیامین جواب کامنتم رو بده. 

نظرات 1 + ارسال نظر
رویا 1399/12/12 ساعت 18:36 http://Chiksay.blogsky.com

واقعا
زبونم
قاصره
اصلا نمی‌دونم چی می‌شه گفت
اصلا
اوف :-(
جدا آماده بودم بیام اینجا و بگم چه نوجوونی بامزه‌ای داشتی و یاد خزبازیای خودم افتادم و از این صحبتا
ولی الان فقط می‌تونم یه خط صاف بذارم
این شکلی
_____________________________________

من هر بار یادم میفته یارو مرده خندم می‌گیره :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد