خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

مامان کیمیا بهش گفته بود: تو هم میخوای بری دانشگاه؟ یه کم خلاق باش.

اون روز که از تنهایی رنگ همه‌چیز برام پریده بود، با دل بی‌رنگ رفتم کوچه و خیابون‌گردی. تفریح بدی نیست. راه افتادم توی هر کوچه پس کوچه تا ببینم تهش از کجا سر درمیارم. اون روز از خیابون حرم سردرآوردم و باز هم پیچیدم توی یه خیابون فرعی. یه نفر مزاحمم شد و تصمیم گرفتم بپیچم توی یه آموزشگاه زبان که یعنی من که خیابون‌گردی نمی‌کنم؛ ببینید مقصد دارم. به منشی آموزشگاه سلام کردم و گفتم می‌خوام تعیین سطح بدم. هیچ قصد قبلی‌ای هم نداشتم واقعا :)) یک دفعه یکی از دو منشی قیافش آشنا شد و گفت یگاااانه. منم گفتم هاااانیه. همکلاسی [و نه دوست] دوم و سوم دبیرستانم بود. از اون دخترها که زیادی مثبت‌اند، همیشه نیمکت اول می‌شینن و یادمه وقتی می‌خواست درس جواب بده چشماش رو تنگ می‌کرد و مردمک‌هاش به سمت بالا می‌لرزید. اون موقع به نظرم مضحک بود. ازم پرسید چه کار می‌کنی؟ ارشد می‌خونی؟ گفتم نه و قصدی هم براش ندارم :)) پاسخ‌هاش سرزنش‌آمیز بود که ای وای مادرت رو ناامید کردی. مادرت خیلی روت حساب باز کرده بود. یگانه تو دیگه چرا؟ تو که اینجوری نبودی. تو که درس رو دوست داشتی! (واقعا؟) 

هستی [که مهرماه بدون کلام باهام قطع رابطه کرده بود] بهم پیام داد. برای عکسی که در تاریک‌ترین زمان امسالم گرفته بودم کامنت گذاشت مشخصه تو این عکس حالت خوبه و خوشحالم برات :)) مکالمه‌ای که برقرار کردیم عجیب بود و ترجیح دادم بعد از اییین همه مدت نگم چرا ازش دل‌چرکینم. به جاش گفتم فارغ‌التحصیلی خیلی خوبه؛ آدم ذهنش آزاده. (حرفم یه چیزی مثل هوا خیلی خوبه بود‌.) و گفت من از محصل نبودن می‌ترسم. احساس می‌کنم اگه درس نخونم هیچ‌ کسی نیستم و ارزشی ندارم. 

اون یکی دختره که روانشناسی می‌خونه، فاطمه نمی‌دونم چی چی، توی دانشگاه آزاد شهرش ارشد می‌خونه. اخیرا دو سه بار نوشته احساس می‌کنم هیچ کس نیستم و شهروند درجه چندمم که دانشگاه آزاد شهرستان درس می‌خونم. 

من توی این سال‌ها فکر می‌کردم دانشگاه جلوی پیشرفتم رو گرفته. بله درست هم فکر می‌کردم‌. حالا ذهنم بدون نگرانی از کارهای عقب‌افتاده می‌تونه ایده بده که چه کار کنم. خیلی راجرز‌ی‌طور بدون توجه مشروطی که فقط از طریق تحصیلات دست‌و‌پاگیر دانشگاهی حاصل میشه، می‌تونه بفهمه واقعا کدوم مسیر رو می‌خواد بره. و واقعا چرا اینقدر پشت سر هم تحصیلات رو ادامه می‌دیم؟ متاسفم اما برای تراپیست شدن باید ادامه تحصیل بدم :)) اما چرا همین الان؟ چرا بدون استراحت؟ چرا عجولانه؟ چرا بدون فرصت فکر کردن با ذهن آزاد؟ حق با اریک فرومه که بشر انسان بودنش رو فراموش کرده و خودش رو به صورت کالایی می‌بینه که تلاش می‌کنه و یا آرزو داره که قیمت بالاتری داشته باشه. 

نظرات 4 + ارسال نظر

سالی نیک و نکو داشته باشید

متشکرم

رویا 1399/12/19 ساعت 14:39 http://Chiksay.blogsky.com

چرا به درد نخورم؟
نمی‌دونم. شاید چون تمام و کمال نتونستم توی این رشته خودی نشون بدم. می‌دونی، از همین چالشای بچه دبیرستانیا که آی من می‌خوام برم فلان رشته و مامان باباها که نهه تو باید پزشک شی وگرنه ما بی‌آبرو می‌شیم و این صحبتا
جای یکی رو ممکن بود تو تجربی بترکونه گرفته بودم سه سال.

من که میگم تمام‌قد باید وایساد جلو این حرفا

رویا 1399/12/18 ساعت 23:36

من یک تجربی به درد نخورم :»

واه چرا اینجوری؟:))

رویا 1399/12/17 ساعت 12:13

می‌شه وقتی تراپیست شدی من بیام پیشت؟
پای ثابت مطب/دفترت می‌شم
منم درس خوندنو دوست ندارم.
وقتی دقیقا اون چیزی رو نمی‌خونم که بهش نیاز دارم و لازمم می‌شه حالمو بد می‌کنه

آرههه. به امید اون روز *_*
دقیقا. کاش می‌دونستم چه رشته‌ای هستی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد