حرف های زیادی دارم. خیلی پرم و سر رفتم از این همه پر بودن. حتی اگه تنها می خواستم دو روز پیش رو تعریف کنم هم نمی تونستم چه برسه به این که دیروز هم بهش اضافه شد و امروز از ترس رو به رو شدن با زندگی از یک شب تا پنج عصر خوابیدم، وقتی بیدار شدم مریض بودم، با مسکن به وضع عادی برگشتم و حتی الانم قرص خواب خوردم.
اما اگه بخوام خلاصه ی وقایع این سه روز رو بگم، کار اداری فارغ التحصیلیم تموم شد، کتاب کامران رو بعد از یک سال و چهار ماه پس دادم (آه)، پا به یکی از جاهایی گذاشتم که قبلا فقط با محمدرضا رفته بودم، مترو وای مترو از همهش بدتر بود، با دوست کامران و ماشینش رفتیم گل بگیریم و بعد تنهایی انقلاب گردی و ولخرجی کردم و فکر به قندیل های اندوهی که همیشه توی شلوغی انقلاب آویزونه. فرداش دیدم تو مسابقه برگزیده نشدم که قابل انتظار بود، به مدرسه ای که دو سال اول انسانی رو توش خوندم درخواست کار تدریس دادم که اضطراب داشت، یه کم گل کشیدم که دیدم درد و احساس آسیب رو از بین برده، دستم با پارافین شمع نمی سوزه و فهمیدم هر ماده ای که هست می تونه خطرناک باشه. تمایلی ندارم دوباره و بیشتر استفاده کنم. شب فهمیدم فاطمه توی توییتر و اینستا بلاک آنبلاکم کرده و عکسای تلگرامشو هم روم بسته. این خیلی ناراحتم کرد و به قلبم چنگ بزرگی انداخت. صبح خواب برگشتن محمدرضا رو دیدم، بیدار شدم و باز خودم رو مجبور کردم بخوابم. دوباره با گریه بیدار شدم و باز خودم رو مجبوربه خواب کردم. ساعت ها به همین منوال گذشت تا این که کاملا بیدار شدم و درد مجرای ادرار امونمو برید. فردا هم قراره آزمایش بدم و هم اگه شد به مدرسه ای که بخاطر انسانی نداشتن مجبور به ترکش شدم درخواست کار بدم. نمی دونم فردا می تونه روز بهتری باشه یا نه.