خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

استراحت کن

من خسته شدم دیگه. از نیمه‌ی روانشناسم و برنامه‌هاش خسته شدم. می‌خوام برم تو نیمه‌ی رویاپردازم و آهنگای آسون یاد بگیرم و خیال کنم و از تصویر گیتار به دستم لذت ببرم. این غلغله‌ی تو ذهنم رو هم بریزم تو داستانی که یک ساله دلم می‌خواد بنویسمش و بلد نیستم. نمیشه زندگی رو متوقف کرد. چه کار کنم؟ عید رو به رهایی اختصاص بدم یا بذارم صفحه‌ی روانشناس‌گونه بودنم باز بمونه؟

امروز نرفتم فرزانگان. میل به زندگی و رویاروییم باهاش کم شده. فهمیدم که به یکی از اون دوره‌های کوتاه افسردگی دچار شدم. کاش یه دوست پسر خوشگل داشتم که چشاش تظاهر غیرقابل پوشش حالات گوناگونش بود‌. یه کم دلگرم می‌شدم به زندگی.

نظرات 1 + ارسال نظر
رویا 1399/12/26 ساعت 22:07

خوش بگذرون :(
وقتی جسم و دلت تمایلش سمت دیگه‌ایه
عموما انجام چیزی که منطق می‌خواد سخت و طاقت فرساست
ولی اگه اون شارژ باشه همه جا باهات راه میاد
کاری رو که بیشتر از همه دوست داری بکن و بذار ت با رضایت و خوشحالی ناشی ازش پر بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد