ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امشب فهمیدم که چیزهایی در من ظاهرا ذاتی هستند. اغلب هنگامی که خاطراتم رو تعریف میکنم،میشنوم که چقد کلهخری، یا چقدر تجربهگرایی. گاهی فکر کردم که چطور و چرا بیپروایانه دست به تجربه میزنم؟ متوجه شدم که اولین بار زمانی بود که کلاس اول دبستان با چند نفر رفتم تو دسشویی و جلوشون جیش کردم. چرا؟ تنها چیزی که یادمه دیوانگی کورکنندهای بود که جرئت چنین کار زشتی رو بهم داد. هیچ تردیدی نداشتم و از چیزی خجالت نمیکشیدم. تنها چیزی که بود جرئت تام بود برای کاری که نباید انجام میشد. این در حالیه که قبل از اون همیشه همیشه همیشه بچهی خوبی بودم و هیچوقت یاد نگرفته بودم بیپروا کار زشت انجام بدم و خجالت نکشم. به موجب اون واقعه، مامانم از سال بعد توی یه دبستان دیگه اسممو نوشت.
اونجا درخشان بودم. معلمها و کادر مدرسه به عنوان یکی از بهترین بچهها که نه توی درس و نه توی رفتار کوچیکترین مشکلی نداشت میشناختنم. طبیعتا اونجا جلوی کسی جیش نکردم. اما سوم ابتدایی وقتی فقط ۹ سالم بود عمیقا عاشق بغلدستیم شدم. عشقم به اعمال هیجانی و ممنوع هیچ ربطی نداشت. بلکه چیزهایی که از تخم مرغ و جعبههای شانسی پیدا میکردم رو براش میبردم، هر روز هر روز باید بهش زنگ میزدم و صداش رو میشنیدم، به نظرم قشنگترین دختربچهی جهان بود، یکی از اون روزا قسم خوردم وقتی قرار شد بمیرم آخرین کلمهی زندگیم اسم اون باشه، وقتی هم باهام قهر میکرد با هیچکس بازی نمیکردم و حواسم بهش بود که حالش خوب باشه. عشق ناب بود. از کی یاد گرفته بودم عاشق بودن رو تو اون سن؟
این یافتهها التیامبخش بود. این فکر که این چیزها ذاتیاند به این معناست که درونم قابل معدوم شدن نیستند. به این معناست که باز هم عاشق میشم، همونطور که عاشق مرجانِ کوچولو بودم و همونطور که مرجان کوچولو رنجم داد، معشوق نوجوانی و بعد بزرگسالیم هم ویرانم کردند. اما از طرفی در تجربههای بیپروایانه خوددارتر شدم. نکنه توی عاشق شدن هم خوددار شده باشم؟
خوشم میاد :» از کارایی که کردی و میکنی خوشم میاد. من نمیتونم هیچ کجا اینقدر راحت باشم که بنویسم ازشون ولی اینجا حداقل میشه همذاتپنداری کرد :◌
راحت نوشتن هم از همون کارای بیپروایانس :دی