یک نفر ساعتی پیش توی استوری تبریک روز سمپاد تگم کرده بود. تصویری که توی اون استوری بود یه شخص کارتونی رو نشون میداد که به ظروف آزمایشگاهی و حیوونهای داخلشون نگاه میکنه. سمپادی بودن من به چهار سال فرزانگان رفتن ربط نداره. اصلا ربط نداره. تنها گسترهی عظیم آدمهایی که با واسطه و بیواسطه میشناسم، تمام دراماهای زندگیم، از سر تا ته زندگی عشقی و تمام دوستهای عزیزی که از دست داده و به دست آوردهم من رو به این جامعه با لیبلی که از بیرون مسخره دیده میشه مرتبط میکنه. به نظرم این لیبل اونقدرها هم مسخره نیست چون واقعا و حقیقتا یه شبکهی اجتماعی و ارتباطی مخوف رو تشکیل میده که میتونه سالهای سال زندگی رو با آدمها و اومدنها و رفتنها و دردها و دوستیها و دشمنیها تحت تاثیر قرار بده.
برای دیگران تنها به این جنبه محدود نمیشه اما برای من چرا. یادم میاد وقتی تو اون مدرسه بودم هرگز شوق همکلاسیهام رو برای حل کردن یه مسئله پای تخته نمیفهمیدم. درگیریشون با مسائل منطقی کامپیوترطور رو درک نمیکردم. این طور نبود که واقعا فکر کنم به درک کردن یا نکردنشون اما هیچوقت شوق یا لذت و هیجانی از این چیزها بهم دست نمیداد. تمام اینها صرفا وظایفی بودند که در ادامهی وظایف درسی دیگه داشتم و خب، از پسشون هم برنمیاومدم. باز زیست جالبتر بود. گاهی شعف ضعیفی از درک دستگاههای بدن بهم دست میداد. اما چیزی نبود، واقعا چیزی اونجا نبود که دوسش داشته باشم و توش خوب باشم. دیگه نه درس میخوندم، نه تلاش میکردم و معتقدم این بیتلاشی امروزهام هم به همین علته که توی حیاتیترین سالهای زندگیم جایی بودم که چیزی برام ارزش تلاش کردن نداشته. میان تلاشگرترین آدمها بودم اما هرگز ازشون یاد نگرفتم. نتیجه میگیرم که چقدر اهمیت داره از سنین راهنمایی بچهها در راستای چیزی که ازش مشعوف میشن قرار بگیرن. یا نمیدونم حداقل در معرض درسهای سنگینی که اصلا مشخص نیست براشون مناسبه یا نه قرار نگیرن. منِ بچهی ۱۲ تا ۱۵ ساله احتمالا هنوز نمیدونستم به چی علاقه دارم اما اگه از هر موضوع علمی به مقدار "مناسب" بهم ارائه میدادن اینقدر دچار ناتوانی آموخته شده نمیشدم که به طور کل علاقه و انگیزه و تلاشم رو از دست بدم. من آدم باهوشی هستم و همیشه بودم. همون طور که تمام اطرافیانم، همونطور که تمام دوستهام، همونطور که خیلی از کسایی که میشناسم و نمیشناسم هستند. اما توانایی ذهنم طی چهار سال با محتواهای سنگینی که نمیخواستم تحقیر شد و در انزوا قرار گرفت. جای من اونجا نبود. اما جای شگفتیه که چقدر تمام زندگیم تحت تاثیرش قرار گرفت. سمپاد، حتی پسرای خوبی هم بهم ندادی. در غیر این صورت میتونستم ببخشمت.
یادمه سوم دبیرستان توی مراسم روز سمپاد (درست و دقیق میشه نه سال پیش) بچهها روی یه پارچهی سفید نوشتن ما سمپادی هستیم. و کلی حرکات آیینی انجام دادن. من بهشون گفتم نخیر از طرف من حرف نزنید. من نیستم.
سعی میکنم.
سعی میکنم.
༎ຶ‿༎ຶ
:-قلب
من خیلی دیرتر پی به این موضوع بردم که نمیخوام تو مدارس تحت لیبل سمپاد باشم. بعدشم جایی برای رفتن نبود. واقعا نبود.
برای همین وسط زنگ مثل احمقا اجازه میگرفتم و میرفتم دستشویی تا گریه کنم.
قضیۀ پسرای سمپاد برا منم صدق میکنه آنفورچنتلی. حتی دوست خوبیم برام نمونده از این دوران. هیچی. مامانم میگفت اونایی که هیچی نمیشن میرن کار و دانش و فنی و حرفهای و الان میبینم که همونا هم اکیپ دوستاشونو دارن هم مدام درگیر «ژوژمان» و «پروژه» و بهتر شدنن در حالی که من هر سمپادیای رو که میشناختم از زندگیم محو کردم و مثل اسب از این جامعه گریختم :-* الانم به عنوان کسی که «ممکن بود چیزی بشه» در حال کپک زدنم.
به شدت معتقدم اتلاف وقت بوده. به شدت. از کلاس هفتم تا دوازدهم. من البته انکار نمیکنم، ذوق حل مسئله رو داشتم گهگاه. سالای اول به خصوص. تمایل به جا کردن خودم تو چش معلم و این حرفا. ولی بقیشو نه. درس خوندنای فرسایشی تو خونه رو نه. آزمون و امتحانو نه. رقابتو نهههه. بقیش چرت بود. خیلی چرت.
وات د فاک منم تو دسشویی گریه کردم اونجا سر رتبهم تو کلاس :]
کار خوبی کردی حذف کردی :))
رویااا هیچوقت دیر نیست نمیخواد کپک بزنی.
ولی هر چیزی یه دایره از پیامدها داره که تماما منفی یا نثبت نیستند.
مثلا تو توی اون دوران درس خوندن رو تمرین کردی و میتونی ازش وقتی لازم میشه استفاده کنی :-)