ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان قتل خانوادگی اخیر تو دل همه ترس انداخته. یه بار فاطمه با باباش دعواش شده بود و از ترس پیام داده بود به یکی از استادای دانشگاه، شمارهی منو هم بهش داده بود که اگه ناپدید شد بهم خبر بده. مطمئنم رفتار باباش دقیقا قتلآمیز نبوده اما تسلط و قدرتش به زندگی فاطمه رو بهش القا کرده. اصلا تو والدین ایرانی بعید نیست. خیلی دیدما، خیلی. این تهدید رو میکنن که زندگیت تو دستای منه، لطف کردم که بهت اختیار دادم اما اختیارِ اختیار داشتنت هم دست منه.
امیدوارم خونوادم هیچوقت یه چیزهایی رو دربارهی من نفهمن. امیدوارم دو سه سال دیگه از ایران رفته باشم. خارج از موضوع، امیدوارم حتی بعد از مردنم هم نفهمن. بدین منظور باید دفترخاطراتم رو بسپرم به یکی.
خارجتر از موضوع، علیرضا هاشمی بود که مرد؟ اون پسره که خودکشی کرد. آخرین مکالمم [بین مکالمههای خیلی کمم] باهاش این بود که گفته بود اگه بمیرم آرشیو محسن یگانهم چی میشه؟ گفته بودم وصیت کن نگهش دارن. اوکی نکنه منم دفترخاطراتم رو نسپردا از دنیا برم.
بسپارش به من -O-
![](//www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
[گیرنده: دختری که هرگز نشناختمش.]
منم این ترسو دارم و امیدوارم که واقعا یه سری چیزا حتی بعد مرگمم معلوم نشن
باشه. حس کردم مرگم نزدیکه آدرستو میگیرم :))