یه روز نه، دو روز نه، اما سه روز که می گذشت ولوله به دلم می افتاد. می خواستم یه گوشه از یه عالمه حرفی که از چشمه ی تازه جوشیده م تراوش میشه رو بهش بگم و باز از ادامه دار بودن و تموم نشدنی بودن حرف ها تعجب کنم و در نتیجه، سه روز بعد بیشتر نسخ حرف زدن بشم. درگیر این بودم که چرا من؟ چرا من مشتاقم؟ جرا من آغازکننده ی صحبت هام؟ چرا فقط من به جزئیات حرف های این آدم دقت می کنم و روحیاتشو بر اساس شون حدس می زنم؟ چرا فقط من لذت از مصاحبت رو دل پسند قلمداد می کنم؟ بعد این فکرها به اون فکر مریض "نکنه من دل پسند به چشم نمیام" منجر میشد.
گفتم به جزئیات حرف هاش دقت می کردم. توی مرور این جزئیات نشونه هایی دیدم که یهو فهمیدم قضیه از چه قراره. فهمیدم چرا باید بهش پول داد تا پیام بده و با وجود ارتباط روان و خوب، گم و گور میشه و غیبش می زنه. یه بار گفته بود به کسی نمی تونه خیلی ابراز توجه کنه، یه بارم اشاره کرده بود که سعی می کنه ارتباط هاش فاز رمانتیک نگیرن. حدس زدم که آها، شاید سبک دلبستگیش ناایمن دوری جوئه! و تست آنلاین سبک دلبستگی رو براش فرستادم (باز هم من پیام دادم-_-). اگه گفتید نتیجه ش چی شد؟ سبک دلبستگی ناایمن دوری جو :)) و باااز هم سه فاکین ساعت صحبت کردیم. گفت از نزدیک شدن فرار می کنه و دلبستگی هاش مقطعی اند و مایل به فاصله گرفتنه. منم گفتم از دور شدن می ترسم و می خوام نزدیک باشم. کاملا برعکس بودیم.
این که کسی با سبک دلبستگی من بخواد به کسی که شبیه اونه نزدیک شه خود خودکشیه. لعنتی، خود خودکشیه.