امروز تو راهِ بیرون (!) شعر، شبیه شیر از سینهی متورم مادر تراوش میکرد. به این یگانهی پیشتر پنهانشده میگفتم خیلی خب بچه خوش اومدی. الان وقتش نیست و حتی گوشیت شارژ نداره که نوشتن امکانپذیر باشه.
چند وقت پیش خواب دیدم مردی هستم که قصد داره همسر بسیار زیبا و موردعلاقهش رو بکشه. نگاهش کردم و فکر کردم چه دختر قشنگی میتونستیم داشتهباشیم، موهاش رو نگاه کردم که شبیه هیچ زنی نبود و دوبرابر زیباتر و تحسینبرانگیزتر بود. اما مقدر بود که به دست من بمیره و تا مرد، از خواب پریدم.
حالا میدونم که اون زن زیبا تو بودی که با سینههای متورمت دفترم رو تغذیه میکنی. خوشحالم که برگشتی و زنده برگشتی. خوشحالم ای مسافر خسته، ای زندانی مهجور، خوشحالم که زیبایی بیهودهت رو دوباره بهم نشون دادی.