خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

چرا باید با چنین روح پرشوری زاده شده باشی؟

اولین پسری که فکر کردم عاشقش شدم چهارده سالش بود. یا شاید چهارده سالش هم نبود. شبیه داستان های عاشقانه ای که کسی ناگهان در حضور شخص دیگری میخکوب میشه، توی کلاس زبانی با رنج سنی سیزده تا پانزده سال، اسم نگاهی که به لاغرترین و درازترین و دماغ گنده ترین پسر کلاس داشتم رو عشق گذاشتم. احساس عجیبی بود. قبل از اون هم همیشه درباره ی شاهزاده ها و سربازهایی که معشوقی دارند خیال پردازی می کردم اما همیشه بچه تر از اون بودم که خودم رو موضوع خیال هام قرار بدم. روزی که تصمیم گرفتم اسم احساسم رو عشق بذارم، تابستونی بود که نمی دونستم اگر کسی سوال کرد، باید بگم اول راهنمایی ام یا دوم. روی صندلی آموزشگاه نشسته بودم و به این اشتیاق بی اختیار فکر می کردم. به روح زوج عاشق مرده ای فکر می کردم که منتظر نشسته اند تا اقرار کنم. اون پسر با کیفی روی شونه، از این ها که جنس شون پارچه ست و بند بلندی دارند، اون اطراف پرسه می زد تا ساعت کلاس برسه. یک بار در حالت خنده چشم تو چشم شده بودیم و همین برای من کافی بود که وقتی یک ساعت از پایان کلاس می گذشت اشک دلتنگی بریزم. هر بار با ماشین از میدون نماز رد می شدیم اشک تو چشمام حلقه می زد. یادم نیست که سعی می کردم در گذر از محدوده ی خونه شون احساساتی شم یا به طور طبیعی این طور می شد. 

دوم راهنمایی تو مدرسه دوست پیدا کردم. دوست هام شعرهایی که برای علیرضا، همون پسره، می نوشتم رو دوست داشتند. سال بعدش شیطنت و روحیه ی سرکشی به رمانتیک کوچولو بودن چربید و نقشه ای کشیدم تا هر جور شده پسره رو پیدا کنم و بهش بگم هی، چطوره آشنا شیم؟ نقشه این بود که ادای پسرها رو دربیارم و به کسایی که می تونستن باهاش آشنا باشن پیام بدم و بگم داداش چطوری؟ از این داوشمون علیرضا خبر نداری؟ دلتنگشم به مولا. شماره شو بدی خیلی داوشی. خب، با شکست مواجه شد. 

ولی پوینت داستان اینه که یگانه ی سیزده ساله رویاباف و یگانه ی چهارده ساله عمل گرا بود. و حالا در ماه های بعد از بیست و چهار سالگی، دوباره رویابافه. منظورم در همین حیطه ی به خصوصه. حوصله ی اقدام کردن ندارم. حاضر نیستم تو فضای مجازی حضور داشته باشم. اگر از کسی خوشم بیاد برای برقراری ارتباط تلاش نمی کنم و ترجیح میدم فقط غر بزنم که همه ی هم سن هام رابطه ی عاشقانه دارند و من نه. به واقع احساس می کنم یه مرحله عقب افتادم. احساس می کنم هم سن هام دارند ارشد می گیرند و من با وجود تمایل، حتی حوصله ندارم منابع کنکور ارشد رو چک کنم. 

نظرات 1 + ارسال نظر

تنها نیستی خواهر، تو این موردی که گفتی شبیه هم هستیم.

آه :-<

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد