میدونی؟ نمیدونی که. اما من فکر میکردم قصهای که با تو دارم یه داستان واقعیه. فکر میکردم رخ دادن یک عشق در یک وضعیت بیمناک اتفاقیه که توی داستانها میافته. نوشتهبودم مگه میشه همینجوری یکی عاشق پسری بشه که میخواد بره خارج، بعد تو یکی از قراراشون درست وسط لمسها و بوسهها یکی دختره رو بدزده اما دختره هیچیِ هیچیش نشه و مثل قهرمان یه فیلم آمریکایی از صحنهی مرگبار نجات پیدا کنه و هی دعا کنه "خدایا این پسر نره، ای کاش نره" و بعد، آبان ۹۸ برنامههای پسره رو به هم بریزه؟ این همه اتفاق توی یه مدت کوتاه معلومه که قصهس. گاهی فکر میکردم قصهی من و تو تموم نشده. فقط مثلا اول فصل بعدیش نوشته شده چندسال بعد...
ولی من نمیخوام قصه اینجوری تموم شه. نمیخوام فکر کنم تو از گل کشیدن زیاد خل شدی. نمیخوام حالا نشناسمت. نمیخوام هستهی اصلی داستانمون "کارما ایز ریِل" باشه.
شما منو نمیشناسید. خودم هم اون دختری که بودم رو به دست فراموشی سپردم. اما اون زیرزیرکی کارشو انجام میده. وقتی اون یگانه جدیه آیلتس میخونه و فکرش روانشناس شدنه، یگانهای که مثلا دیگه ساکت شده با خودش میگه وای دختر اگه تو بری و اون بمونه، داستان کامل میشه.