خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت/ سحرگاهی زنی دامن کشان رفت

نمی‌دونم اثر مسکن موضعیه یا از درون هم همینقدر آرومم. نمی‌دونم از اون پایان‌های مقطعیه یا در ابعاد وسیع‌تر نیز پایانی صورت گرفته. به هر حال، خالی کردن اتاقی رو می‌مونم برای فروش، برای به صفر برگشتن و بی‌هویت شدن تا آماده‌ی سکونت ساکنین بعدی باشه. گرچه شاید از اون دست از چکه‌های ذهنیه که معمولا توی کانال می‌نویسم اما فیلترشکنم از کار افتاده و از شما چه پنهون استقبال هم کردم. پیگیر پیدا کردن فیلترشکن جدید هم نشدم. 

دیشب سر دردودلم باز شد و به هستی سر تیتر وقایع اخیر رو گفتم. اسم نیلوفر هم توش بود. هستی گفت نیلوفر حقیرتر از اونیه که بخوای فکرت رو درگیرش کنی. این حرف به نوبه‌ی خودش عجیبه. هستی واقعا از کسی بد نمیگه. اگه بگه هم در حد اظهار دلخوریه نه چنین حکم قاطعی راجع به تمامیت کسی. و بدتر از اون، نیلوفر دوست هستی بود! گفت سعی می‌کنه هر طوری که می‌تونه ازش دوری کنه و هیچ چیز درباره‌ی این آدم درست نیست. این حرف‌ها مثل آب روی آتیش کوچیکی بود که شدت نداشت اما مداوم بود. نیاز ندارم که فکر کنم از چی تسکین گرفتم. نیاز به تحلیل و تفسیر نیست اما شاید با اطمینانی به حقانیت خودم توام بود و بطلان جبهه‌ی دشمن. وقتی که مثل مرده‌های هزاران هزارساله به هم رسیدیم با لبخند محو یک جنازه بهش خواهم گفت ببین چی کار کردی!

دانی از زندگی چه می‌خواهم؟ یه زندگی مدون و منظم متشکل از کار روی پایان نامه و خوندن برای کنکور ارشد و فعالیت بدنی و رژیم غذایی سالم و کتاب خوندن. حالا سریالم ضمیمه‌ش می‌کنیم. چرا هر وقت اسم مشکل زندگی میاد دنبال چیزای گم و گور می‌گردم؟ همین که نمی‌تونم اینطوری زندگیم رو هدایت کنم مشکله. تهوع رو که یه بار تو بیست سالگی خونده بودم دوباره شروع کردم، نمی‌چسبه. دلم واسه کتاب جدیدام می‌تپه که دیروز از چتر انقلاب اومدن؛ ولی حالا حالاها بهشون نخواهم رسید. 


متعلق به جبهه‌ی دشمن

فردا دو تا امتحان دارم و هیچ درس نمی‌خونم. قصدی هم برای خوندن ندارم. این خالی بودن شبیه حال آدم بعد از یک خودارضایی بی‌معناست. شاید تمام شوریدگی‌م رو در هوا اسپری کردم و اونقدر فشار دستم رو از سر اسپری برنداشتم که خالی شد. 

احساس می‌کنم یه جبهه بندی نامرئی وجود داره و اون، حالا متعلق به جبهه‌ی دشمنه. بدون اینکه واقعا دیگه تمایل و امیدواری خاصی برای بازگشتن داشته باشم، به نیت بازگشت، دیوان حافظ رو باز کردم و تنها شعری که تو دیوان ردیفِ "نمی‌آید" داره نمایان شد. بله هر روز فال می‌گیرم و خسته نمیشم. قوانین جزیره‌ی سکونتم طوریه که فال‌ها راستِ راست درمیان. این ‌جور کارا برای اینجا کاملا منطقیه. 

چیزه، من بدم میاد از این بیهودگی. از چک کردن گوشی و جسته گریخته خوندن توییتای آدما بدم میاد. از سرچ کردن چیزهای بی‌اهمیت بدم میاد. از جستجوی بی‌پایان موخوره بدم میاد. از کتاب نخوندن بدم میاد. از گوش دادن آهنگ‌های تکراری برای محو شدن در زمان و برای از وجود داشتن گریختن بدم میاد. اینکه هرگز درس‌هامو خیلی جدی نمی‌گیرم که چیز تازه‌ای نیست اما از ناتوانی در جدی گرفتن چیزها بدم میاد. دلم می‌خواد بعد از امتحان‌ها کلی کتاب بخونم، دو تا سریال ببینم و در چیزی وجود داشته باشم. چقدر هیچ حسی ندارم جز حال به هم خوردگی گاه به گاه از چیزهایی که حتی اونقدر پررنگ نیستند که به آستانه‌ی بینایی برسند، اما هستند، با این حال هستند. 

دیدمت شبی به خواب و دلخوشم

برای چندمین بار خواب دیدم که جایی در حوالی من حضور داره و چنان محق نیستم که تنها دزدکی نگاهش می‌کنم که در احوالات مختلف، به طور کامل از من بی خبره. این خواب‌ها قطعا خواب‌ خوبی نیستند اما ویژگی خاصی دارن. صورتش چنان دقیق تو خوابم رسم شده که اگه مجبور نبودم توی خواب دزدکی و کوتاه نگاهش کنم به نفس‌گیر بودن می‌رسید. این در حالیه که در حیطه‌ی آگاهیم، رنگ‌های تشکیل دهنده‌ی تصویرش مثل جوهر مرکب آب خورده پخش و در هم میشن. تو خواب‌هام با همون انسجام رنگ‌ها و شکل‌های معنی‌دار می‌بینمش. می‌دونم که دارم فراموش می‌کنم. این آرزو نکردن و هر روز رنگ‌پریده‌تر شدن خاطرات، حرف‌ها و حسرت‌ها نشان فراموشی‌اند. اما هنوز هم اگر احیانا تصویری ازش ببینم تمام قند و شکرهایی که چندماهه برای سالم‌تر بودن نخوردم توی دلم آب میشن.

برای فعالیت کردن بی‌نهایت تنبل شدم. نه پای درس می‌شینم و نه کتاب و نه هیچ چیز دیگه. تمام لحظاتم به هیچ کار نکردن می‌گذره و مثلا مدت‌ها می‌شینم تار تار موهام رو برای پیدا کردن موخوره وارسی می‌کنم؛ و هرگزهم ناامیدم نمی‌کنه. بسیار چت می‌کنم و حرف‌های بیهوده می‌زنم. خودم رو انگار مثل یه بطری شیر توی ظرفشویی خالی می‌کنم؛ درحالیکه می‌تونه متریال پاستا یا سوپ باشه.

دیشب تا صبح با علی.ب حرف می‌زدم. با اینکه وجه اشتراک کمی داریم اما خــیلی برام قابل درک و لمسه. حالشو با مفاهیم ریاضی وصف کرد و از این بابت معذرت خواست. گفتم من عادت دارم، ندا هم با مفاهیم برنامه‌نویسی باهام حرف درد و دل می‌کنه. گفتم یه جورایی قشنگ هم هست. انگار دارید با مفاهیم علمی شعر می‌گید که هر چند درست و حسابی نفهمم اما قشنگه:)) مسئله اینجاست که عمده‌ی آدمای نزدیکم توی این فضا و این محیط زندگی می‌کنند. من احساس می‌کنم بینشون شبیه یه پری از سرزمین افسانه‌هام که راه گم کرده و تو سرزمین ریاضی‌ها ساکن شده. تفاوت خیلی زیاده، اما حرفشونو می‌فهمم و آه از شما چه پنهون که دوسشون هم دارم. 

هشتم ژانویه ۱۹۵۷

چند وقت پیش گیر داده بودم به تاثیر همزادها روی آدم. متاسفانه نابخردانی که حرفمو ادامه دادن این مسئله رو تا حد طالع بینی ماه تولد پایین آوردن و به "هه، نوید محمدزاده هم یه ببر کورد فروردینیه" بسنده کردن. در واقع همزاد کسیه که هم  در ماه و هم روز تولد با آدم اشتراک داشته باشه. مثلا اسیتون هاوکینگ، کارل راجرز، الویس پریسلی، دیوید بویی، رهبر کره شمالی و یکی از قدیسان مسیحی در هشتم ژانویه متولد شدند، من هم همینطور. استیون هاوکینگ مردهای فیزیک خوان رو در طالعم گذاشته، کارل راجرز که اصلا شخصا تو فرم انتخاب رشته‌م روانشناسی رو وارد کرد، یه مدت الویس و دیوید در گوشم می خوندن برو گیتار الکتریک یاد بگیر و رفتم اما یاد نگرفتم. پچ پچ های الهیاتی که از گوشه کنار و در و دیوار خودم می‌شنوم هم کار کسی نیست جز قدیس مسیحی. اما پس چرا خوی دیکتاتور ندارم؟ زیرا رهبر کره‌ی شمالی نمرده! خلاصه که این تئوری بسیار جالب تر از طالع بینی ماه تولده.

آخرین شبی که با رهگذر حرف زدم، بعد از آخرین کلام و قبل از اینکه ضربه ‌ی پتک از راه برسه، فال فروغ گرفتم. در اومد"بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم/ نه سلامی نه درودی نه نشانی/ ره خود گیرم و ره بر تو گشایم/ زانکه دیگر نه تو آنی نه تو آنی". هفته‌ی پیش باز با شکیبا فال بازی کردیم و نتیجه‌ی فال فروغی که برام گرفت دوباره همین شعر شد. همینجور فروغ چقدر راست میگه گویان، شعر رو گوگل کردم تا کامل بخونمش. خوندم و خوندم تا رسیدم به سطر آخر. زیر سطر آخر تاریخ سرایش نوشته شده بود: هشتم ژانویه ۱۹۵۷ 

اون روز که حرف‌های تازه‌‌پرنده‌ای که خودم بودم رو توی چت فاطمه می‌خوندم، فاطمه پرسیده بود حالا این هول و ولا و شور و وجد یه دفعه‌ایت چی چیه؟ گفته بودم یه دفعه‌ای نیست فاطمه یک ماااهه؛ یک ماهی که درست بعد از شبی که از اجرای کافه‌ای و اون جمع چهار نفره برگشتم شروع شد. اون شب تا می‌شد موندم و خونه نرفتم. وقتی رسیدم خونه ساعت یازده شده بود. نیمه شب که رسید، تولد رهگذر بود و نمی ‌دونستم. بعدها ازش پرسیدم تولدت کیه؟ گفت سی تیر. و یادم نبود که از نیمه شبی که سی تیر آغاز شد، مهر مثل جن در آقای مودت، در من حلول کرده بود. 

رهگذر و عشق من با هم همزادند. اما ارتباط میونشون از جنس ارتباط بین من و رهبر کره‌ی شمالیه. دو سه هفته‌ی‌ دیگه یک سال میشه که قلب پرنده کوچولوم هزاربار در دقیقه می‌تپه و تا زنده‌ست، مشمول قانون تاثیر همزادها نخواهد شد. 

بیرون کشیدن رخت از فلان ورطه

 چند روز پیش توی سمپادیا پست خداحافظی گذاشتم. گفتم اینجا تالار آینه‌ست که هی به هر طرف نگاه کنم اشکال یکسان رو ضرب شده در بی‌نهایت می‌بینم. نگفتم که آدم راه میره و یهو می‌بینه پاش رفته تو درامای یه نفر دیگه و نمی‌فهمه چطور دخیل شده. ننوشتم که طاقت دیدن پست‌های هرازگاه نیلوفر رو ندارم چون موضوع تجربه‌ی عشق برام هیبت هستی شناسی داره، زیر و روم کرده، طلسم شادی و غم مطلقم کرده و نمی‌تونم تحمل کنم که در حد تداخل دراماها و حسادت‌های دخترانه  تو یه انجمن دانش آموزی کوچیک تقلیل پیدا کنه. 

پرنده آه فقط یک پرنده بود

دنبال عکس بهتری برای پروفایل واتس اپ می‌گشتم که شرد مدیای چتم با فاطمه رو دیدم. به طور کل هیچ وقت جلوی به گذشته پرت شدن مقاومتی نمی‌کنم. همیشه مثل جنازه‌ای کم چگال بر آب خاطرات شناور می‌شم، بی‌هیچ فاعلیتی. حدود سه هفته‌ی دیگه، یک سال از تاریخی که توی چت شروع به دوره کردم  می‌گذره. حرفای پرنده‌ی کوچیکی رو خوندم که انگار تازه با چوب جادوی پری سیندرلا تبدیل به پرنده شده بود و در این جسم کوچیک، با قلبی که هزاربار در دقیقه می‌تپید غریبی می‌کرد. غرق لبخند بودم از تمرین‌های ناشیانه‌ی پر پر زدن پرنده کوچولوم و اونقدر از یادآوری سرشار شدم که نزدیک بود گریه‌م بگیره. بلافاصله بعد از این احوالات امتحان صنعتی و سازمانی شروع شد و فرصت احساساتی‌تر شدن رو گرفت. تاب و تحمل پرندگی در سکون رو ندارم. مدام در تبم، پرهام تیر می‌کشند و تنم از غریزه‌ی پرواز گُر می‌گیره، می‌لرزه. با که باید گفت این حال عجیب؟ نمی‌ترسم اما احساس خوف و هیبت می‌کنم. ماهی کوچک سهراب اگر دچار آبی بی‌کران دریا بود، پرنده‌ کوچولوی من دچار پهنه‌ی آسمونه. تفاوتش کجاست؟ یقینا تفاوتی هست که در آشفته حالی قادر به تمییز نیستم. در غلیانم، در غلیانم، در غلیانم. 

گله و گلایه‌ای نیست!

ناراحت و عصبی‌ام و دلم می‌خواد با زمین و آسمون بداخلاقی کنم؛ اما خب نمی‌کنم. تو هفته‌ای که گذشت سه نفر و نصفی ناراحتم کردند. فاطمه می‌گفت وقتی بزرگ شده و اومده تهران دیده که چقدر آدما بر خلاف تصوری که داشته خوب و مهربونن. و خب، فاطمه یکی از همین اذیت کننده‌ها بود. 

از جایی شروع شد که داییم اتفاقی عکس یک سال پیش من و رهگذر رو تو چت دخترخالم دید. بهم پیام داد که چی دیدم؟ چیزی نگفتم. اما روز دختر، برخلاف همیشه، نه خودش و نه زنش بهم تبریک نگفتن. حتی با وجود بی اهمیت بودن و بیسِ خراب این مناسبت، از این تغییر رفتار و دقیقا تداخل پیدا کردن با مفهوم دختر بودن یا نبودن، اون هم از روی یه عکس، دل آزرده شدم. 

اخیرا سر حرف زدن درباره‌ی تکالیف و امتحان‌ها به فاطمه نزدیک‌تر شده بودم. فاطمه صمیمی‌ترین و عزیزترین دوستم بود که بعد جریان برک آپم رفتارش باهام بد شد و نمی‌دونم یه جور قطع رابطه‌ی کج دار و مریز کرد. تو اون چندماه جهنمی، نه تنها معشوقم، بلکه بهترین دوستم رو هم از دست داده بودم و نمی‌دونستم چرا. جرئت پرسیدن هم نداشتم! فکر کنم همون روز دختر بود که فاطمه بهم گفت می‌خواستم ازت فاصله بگیرم که بگم تقصیر خودته، به من مربوط نیست که حالت بده. این عمیقا قلبم رو شکست. 

دیروز، جمعه هم که با نیلوفر تمام شد. چقدر دل می‌خواد یه روز قبل از اینکه همه‌ی این‌ها کهنه بشن با رهگذر هم‌کلام شم، گلایه کنم ازش. بگم نگاه کن چقدر راحت فرصت و قدرتی به کسی دادی که بخواد اینطور ازش استفاده کنه. نیلوفر قبلا درباره‌ی درس گفته بود که تشنه‌ی رقابته، می‌خواد همیشه اول باشه. با این حساب عجیب نیست این رفتارهاش. 

اون دیگری رو به این علت نصفه حساب کردم که نادونسته بود. صالح بهم گفت که از دوست معمولی دختر داشتن خوشش نمیاد. اما در اضافه افزود خودت کافی‌ای! یعنی من رو نه دوست معمولیش به حساب میاره و نه غیرمعمولی. می‌دونستم که تو حالت فرندزون هستیم اما انگار برای صالح چیزی شبیه فرندزون با مزایا بود. اینکه دختری توی مکالمات هر روزش باشه و نه به هم نزدیک شن که امنیت غیر مسئول بودن مختل بشه و نه اونقدر دور که بشه گفت هیچ دختری تو زندگی‌ش نیست. ناراحت کننده بود. چرا من؟ چرا منی که از همیشه سطحی و بی اهمیت بودن برای پسرها ناراحتم؟ هرگز موجود علاقه‌مند کنی برام نبود اما نمی‌خواستم حتی کسی که بهش علاقه‌ای هم ندارم با دید کژوال نگاهم کنه و حتی دوستش هم به حسابم نیاره. به هرحال، بعد از اون دیگه صحبت نکردیم.

موی کوتاه، دختران نوجوان، نیلوفر

مامان یک باره نصف موهام رو کوتاه کرد. شوکه شدم اما کم و بیش قیافه‌ی جدیدم رو دوست دارم. انگار موی کوتاه امن‌تره، مثل دخترهای کم سن و سال. 

دخترهای کم سن و سال دوستم دارند؛ نمی‌دونم چرا. بلد نیستم دوست داشتن‌شون رو پاسخ بدم. دیروز یکی از هجده ‌ساله‌ها بهم گفت خیلی وقته دنبالم می‌کنه، هیچ نوشته‌ای رو از دست نداده و چیزهای زیادی ازم یاد گرفته. خواست که به صورت مستقیم در ارتباط باشیم تا چیزهای بیشتری یاد بگیره. راستش از نزدیک چیزی برای ارائه ندارم. از نزدیک جوان کودک مآبی هستم که در آینه زندگی می‌کنه و چنان در حصار عواطفش محصوره که حواسش به هیچ چیز نیست. به هر حال گاهی در همین حصار، در زمینه‌ی عواطفی که هرگز کنار نمیرن به کشف و شهود قابل نوشتنی می‌رسه که شاید برای دیگران، علی الخصوص این نوجوان‌ها جالب باشه. جالب یا نمی‌دونم چی. هنوز جرئت نکردم از کسی بپرسم که چطور به نظر میام. دو سه تا دختر دیگه، از ۱۷ ساله‌ها، آدرس و کدپستی ازم خواستن تا نامه نگاری کنیم. چه ایده‌ی ترسناک و در عین حال خوبی. احساس می‌کنم به عنوان بزرگتر یا تحت لوای رشته‌ی تحصیلیم در قبال حرف‌هام مسئولیت دارم. اما چنان بی‌قیدانه رفتار می‌کنم که انگار عامدانه به این افکار پوزخند می‌زنم. به هرحال، دخترهای نوجوان مثل موهای کوتاه امن‌ترند. 

 امروز نیلوفر پست‌هام رو لایک کرد. من هم همین کار رو کردم و چند کلمه‌ای‌ در باب شوخی با اسم شوهر حمیده رد و بدل شد. ازش نفرت دارم اما جوری که انگار در پی زدودنش باشم، از این اعلان صلح غیرمستقیم راضی بودم. همون لحظه، واقعا بدون مکث و تعلل، نیلوفر پستی گذاشت در باب اینکه رهگذر چقدر دوسش داره و چقدر برای به دست آوردنش تلاش می‌کنه. و دوباره بلافاصله بعد از ارسال این، پستی از من رو لایک کرد. به هم ریختم. این مدت در پناه احساس‌های اسم‌دار بودم اما در مواجهه با رهگذر و هر چیز مربوط بهش، چنان به هم می‌ریزم که قوه‌ی نامگذاری احساسم رو از دست میدم. ازش ناراحتم که چرا روی دختری دست گذاشته که آشنای منه و قابلیت آزار دادنم به این صورت رو داره. قدرت خوبی هم دستش اومده. من هم جایگاهی ندارم که شامل حق اعتراض باشه. واقعا فکر می‌کنم که حرکات نیلوفر عمدیه. مخصوصا تاکید زیادش روی اینکه چقدر رهگذر داره خودش رو برای نیلوفر به آب و آتیش می‌زنه و چقدر دوستش داره. انگار سریال سیب ممنوعه‌س :)) من هیچ واکنش خبیثانه‌ی متقابلی ندارم اما از این هجوم نفرت آشفته میشم. واقعا زیاد :( 

چرا توقف کنم؟

یک ماهه که سر عقل اومدم. یک ماهه که رها شدم. به درگاه خدا گفتم ببین منو! پنج ماهه که این آتیش خاموش نمیشه. پنج ماهه که ذره ذره می‌سوزم و از تو که پنهون نیست، تو سه ماه زمستون حین سوختن گرم هم شدم. در لهیب اون آتیش پرومته‌ای بودم که هر روز از خاکسترم اندام می‌رویید تا  هیزم تازه‌ای باشم. گفتم خدایا رهایم کن و کرد. 

اوایل بهمن بود. هنوز به داغی آتیش خو نگرفته بودم و تا فراموش کنم چندی از این شهر سفر کردم. همه چیز بد بود؛ حال روحی من، بی‌خوابی، اون روز پریود شدم، شرایط سفر هم بد بود. در عرض سه روز جمعا ۲۴ ساعت ساعت تو اتوبوس نشسته بودیم. خلاصه که همه چیز بد بود. بعد از سی ساعت بیداری و تو اقامتگاه شلوغ و یخ، بهش پیام دادم یک ماهه که ندیدمت. گفت چه زود می‌گذره. حالمو پرسید و جواب دادم خوب نیستم و نمی‌خوام هم باشم! نمی‌خوام از چیزی که چنان برام ارزشمند بود بگذرم و به سادگی، جوری که انگار تنها پرنده‌ی بی‌اهمیتی از آسمونم پر زده و رفته، مثل سابق باشم. خیال کنید که حالا سر عقل اومدم اما نه! آسمون من دیگه آسمون سابق نیست و همچنان و همیشه و هنوز هم نمی‌خوام که باشه. حالم خوبه‌ها، کامل. یک ماهه که بعد از مدت‌ها خوبِ خوبم. عادت نداشتم به این سبکی و به این زندگی بی غم و بی حسرت و بی دلتنگی و بی اشک و بی گریه و بی آه و بی سوز و بی گداز و بی فکر همیشگیِ اون در هر لحظه و هر جا و هر موقعیتی. حالم خوبه، اما نگذشتم و نمی‌خوام که بگذرم. حالا برای نگذشتن دلیل متفاوتی با بهمن ماه دارم. مثل گنجیشکی که رفته بود در خونه‌ی پیرزن و گفته بود من که جیک و جیک می‌کنم برات، تخم کوچیک می‌کنم برات بذارم برم، به عشق میگم من که چنان رنج کشیدم، حالا بذارم برم؟ نخیر. چرا این رنجِ حالا خاموش، این جسدی که با لبخند به لب و صورت زیبای یک دختربچه‌ی معصوم خوابیده، مسیر زندگیم رو شکل نده؟ چرا عشق شناس، عشق پژوه و شاید حتی عشق درمانگر! نشم؟ چرا در زمینه‌ی توان و تحصیلات خودم پیامبر عشق نشم؟ کاش توانایی‌ش رو داشته باشم. روحم مثل آبِ تو سماور می‌جوشه و نیاز دارم که هدر نرم! نیاز دارم چای خوش عطر و طعمی بشم. احساس غلیان می‌کنم و سرشار از اشتیاقم. ای کاش توان و مسیرش رو پیدا کنم. 

هیست-رویا-نیک

امشب بیدار می‌مونم و MMPI رو هر جور شده تموم می‌کنم. جالب اینجاست که ویژگی پاتولوژیک بولدی که طبق آزمون ازم استخراج شد هیستریونیک و نمایشی بودن و جلب توجه‌ گونه بودنه. من کجا جلب توجه می‌کنم؟ نه که نخواما، اصلا خیلیم دلم می‌خواد که یه اشعه‌ی نامرئی از خودم ساطع کنم که آخر اغواگری و دلبری باشه و تتلو بخونه هر جا میره کشته میده و پشت سرش آمبولانسه. اما خب، خیال می‌کنم :)) نه اشعه‌ای دارم و نه عشوه‌گری و نه حتی با کسی روابط اجتماعی برقرار می‌کنم با هدف اغواگری. اصلا روابط اجتماعی هم برقرار کنم و تمایل به جلب توجه و اغواگری هم اگر داشته باشم، لیمیت‌های اخلاقی محکمی جلوم‌ هستن که میگن خیر، درست نیست. و به قدری برام ارزشمندن و خودانگیخته و خودخواسته این قواعد رو وضع کردم که نخواهم شکست‌شون. خلاصه که آزمون احمق، من رویا می‌بافم که از چشم‌هام اشعه پرتاب میشه و یه روز یه گربه‌ای رو تو خیابون ناز می‌کنم که از قضا شمایل تغییر شکل یافته‌ی آفرودیته و میگه فرزندم زین پس تو رو زیر پر و بال خویش می‌گیرم و چنان جذاب خواهی شد که هر جا روی کشته دهی و پشت سرت آمبولانس باشد. خیال می‌کنم بله، اما این وصله‌ها بهم نمی‌چسبه عامو.