خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

الاغ پیغمبر

امشب برای صالح داستان تجاوز رو تعریف کردم‌. آخرش یه سوال عجیب پرسید: "الان خوشحالی از اینکه این اتفاق برات افتاده؟" عجیبه، اما شاید خوشحالم. قطعا اگر این همه به خیر نمی‌گذشت و مثل آدمایی که شانس خواهرشونه قسر در نمی‌رفتم خوشحال نبودم. اما شانس خواهرم بود و خوشحالم‌. از خلال اون قضیه خیلی چیزا روشن شد. هنوز مثل یه چراغ قوه‌ست که می‌تونم بگیرم تو ذهنم و ببینم که چقدر عاشق بودن چیز مهمیه و دلیل شادی قسر در رفتنم این بود که یوهو، زنده و سالم و بی‌دردسر می‌تونم این قشنگیِ تو زندگیم رو حفظ کنم؛ این شد که فرونپاشیدم. دیگه اینکه -هرچند نوشته بودم اما- نور چراغ قوه‌ی اون داستان بهم نشون میده که رهگذر عجب آدم نامناسبی بود‌. حالا مرحبا بر تو که چنین شیفته‌گونه شدی و چنین با الاغ پیغمبر به معراج رفتی و برگشتی اما ببین، ببین بعدا چطوری با سایدافکت‌های قضیه برخورد کرد، نبینم حسرتشو بخوری. خلاصه که بله صالح خوشحالم. از اینکه می‌تونم ازش برای درک کردن این چیزها استفاده کنم خوشحالم.

درباره‌ی صالح، قابل نوشتن نیست. فرندزون دو سویه‌ست و از همون قشر مردان خرخوان میهن. از اون ریسرچرها، مترجما، از اونا که چنبره زدن رو علم و لیسش می‌زنن، از اونا که درس درس تا پیروزی. از همون قشر آشنا :))

مورد علاقه‌ی مردان خرخوان میهن

کارهای دیروز رو انجام ندادم. امروزی‌ها رو هم شروع نکردم و شبیه شروع کننده‌ها هم به نظر نمی‌رسم. بیشتر از انجام دادن کارها دلم می‌خواد بشینم و بلندی‌های بادگیر بخونم. آخرین بار که رمان خوندم اسفند بود و همون اولای قصه‌ی کرونا. اینه که بدجور عطشی شدم. 

یکی از همکلاسی‌های ندا ازش پرسیده بود کسی رو می‌شناسی که تو کرمان فیزیک بخونه و بتونه واسه امتحان بهم درس بده؟ ندا هم یاد رهگذر پست قبل من افتاده بود و باهام مطرح کرد. گفتم می‌تونه از دوست مشترکی که باهاش داره بخواد تا باهاش هماهنگ کنه. جونم براتون بگه که دوست مشترک ندا و رهگذر هم از من خوشش میاد. مسخره بازی درآورده بود که چرا یگانه نمیره واسطه شه تا دستش بیاد هنوز با هم ارتباط داریم یا نه. خلاصه که ریده بود به همه چی و واسطه هم نشد. ندا هم بیخیال شد طبیعتا و البته به پسره نم پس نداد :)) این قضیه یه کم منو ناراحت کرد. انگار حول و حوش زخم تازه جوش خورده‌م رو فشار داد. یه دردکی گرفت.

این دوست ندا و رهگذر از جمله کسایی بود که با یه بار دیدنم به نظرشون جذاب و زیبا اومدم و بهم گفتن. این جور وقتا فکر می‌کنم لابد وردی، پودر جادویی‌ای، اشعه‌ی ی شگفت انگیزی چیزی روم اثر گذاشته و این چنین چشمگیر شدم. وگرنه این دختر ناظریف که هر وقت این حرفو بهش زدن تیک حرکتی و عصبی داشته و بیشتر از جذاب، رقت انگیز بوده چطور می‌تونه چشمگیر باشه؟ دلم می‌خواد فکر کنم یه الهه‌ تو مواقع بد و نابودی که تو یه جمعی قرار می‌گیرم نقاب نامرئی جلوی صورتم می‌گیره تا هیچ کس واقعیت رو نبینه و شمایل الهه رو به جام ببینن. منتهی خواهر، چه فایده؟ :))


قسمتت بود

امروز باید یه مقاله طور بنویسم که نیاز به تحقیق درباره‌ی جبرگرایی روانکاوی داره، اون فایل صوتی مکری درباره‌ی اینکه اصلا روان درمانی موثره یا چی رو گوش بدم و درباره‌ی چشم انداز زمان زیمباردو هم تحقیق کنم. خب اینا واقعا برام دوست داشتنی‌اند.امیدم به اینکه ترم هشت به خوبی بگذره داره بالا میره. هر روز هم قرار گذاشتم هم قبل از خواب بلندی‌های بادگیر بخونم. خلاصه که زندگی رو رواله، همه چی خوبه، ملالی نیست.

شاخه‌ی کوچیک و ترد و ظریف گیاهم برام معنای تازه‌ای داره. گیاه مادر، مرد و این قلمه‌ی کوچیک ازش از امیدها و احتمال‌های آینده خبرمیده. از این خبر میده که با مردن گیاه، سبز بودنش هنوز زنده‌ست. روحِ گیاهه که جسمش رو ترک کرده و حالا هر روز بهش یه مشت آب میدم تا مراسم احترام به روح عزیزان رو به جا آورده باشم. تو هرگز نمی‌فهمی چی به من دادی. هرگز نمی‌دونی که چه دانه‌ای رو توی خاک وحشی و رویشگر من کاشتی و رفتی. آه، رهگذر جاده‌های افسانه‌ای! چه می‌دونی که یه روز از کدوم سرزمین سردرآوردی؟ دنیای پری‌ها بود، دنیای ممنوعه. هر هزارسال یک نفر راه گم کرده پا به خاک سرخ و سبزش میذاره و میره. این بار قسمت تو بود که رهگذر باشی و قسمت من خاک بودن. هر هزار سال یک بار قسمت‌ها رو تقسیم می‌کنن.

امروز خواستم برای مامانم اینکه پیتزا داوود چجوریه رو تعریف کنم. فان بود، اما به وضوح دردم گرفت. 

خوابم یا بیدارم؟

حقیقتا نمی‌دونم چرا هر بار که خوابم روی یه ساعت منطقی فیکس میشه یه شب خواب خوش ندارم. همه چیز تا وقتی که هر روز با ساعت یه نقطه از دنیا خوابم ببره خوبه. هشت ساعت می‌خوابم و عمیق، خوب، عالی. اما اگه ده شب خوابم بگیره هر جور بلای خوابی هست از بی‌خوابی و چندساعت غلت زدن گرفته تا حالت خواب و بیداری دائمی و کابوس دیدن و اون وسطا پریدن و گریه کردن و چه و چه و چه سرم میاد. حس می‌کنم باید براش برم دکتر. 

سمپادیا رو روز به روز ناامن تر احساس می‌کنم و نوشتن توش رو بیهوده‌تر. نه تنها اونجا نوشتن تا حدی به معنی نوشتن برای بچه‌های چهارده تا هجده ساله‌ست بلکه نیلوفری هم هست که پیش از این ضعیف خطابم کرده و به کسی که دوسش داشتم نزدیک شده. علی‌ای هست که دراماکویین خطابم کرده و گفته زیاد غر می‌زنی. خلاصه که حتی اگر متعلق به قشر نوجوون نبود، باز هم دلایل زیادی برای اینسکیور شدن داشتم. نه درگیری‌های احساسیم اونجا قابل نوشتنه و نه هر درگیری دیگه‌ای که با غصه و ناراحتی همراه باشه. دیگه نباید اونجا چیزی بنویسم. باید هی غلظت مخدرش رو کم کنم و کم کنم تا جایی که ترک شه. هرچیزی که می‌نویسم محاله از چشم نیلوفر هم نخونمش. اینجوری نمیشه.

حالم خوش نیست. با اینکه کلی درس دارم و تازه رو دور افتادم خیلی خیلی کسلم. سر جمع سه ساعت تونستم بخوابم و اون تلاش طولانی برای خواب هم توانم رو مکید. روز اول پریود هم بی تاثیر نیست. آه 

ترم هشت

کاش این ترم با تمام کارهای تموم نشدنی و کلاس نرفتن‌ها بی دردسر تموم شه. شاید چندان از نظر تحصیلی دغدغه‌مند نباشم اما واقعا میخوام که بیشتر ازاین با مصائب کارشناسی مواجه نشم. منتال بریک داون های سر امتحانای هر ترم، آوارگی‌های بی‌حاصل بین دفتر این مسئول و اون مسئول برای حل مشکلات انتخاب واحد، نیومدنِ نمره از دانشگاهی که یه ترم مهمان شدم، فرسودگی و کم‌خوابی و همیشه زشت بودن تو دانشگاه حتی! میخوام همه‌ش تموم شه. بسه دیگه. بریم مرحله‌ی بعدی. بریم سر مصائب یه چیز جدیدتر. به تولد ۲۳ سالگیم فکر می‌کنم و میگم هوم، اون موقع دیگه همه چی با تقریب خوبی تموم شده. از این مصیبت‌ چهارساله خستم. 

گزارش TAT میشه گفت تموم شده. الان سر MMPI ام و درست و حسابی نمی‌دونم این نمره‌ها و مقیاس‌ها رو چطوری تبدیل به گزارش کار کنم. تا هفته‌ی دیگه هم باید تفاوت تثبیت و طرحواره رو توی فایل ورد تشریح کنم. حالا که با دو سه هفته پیش رو درگیر این چالش‌هام به نظرم شیرین و قشنگ میاد. اینکه دنبال حل کردن یه چالش برم و زمان دور سرم تنگ نباشه قشنگه. اما طولی نمی‌کشه، خوب می‌دونم که طولی نمی‌کشه که چیزهای باقی مونده هجوم بیارن و قاطی درس خوندن واسه امتحانا بشن و بوم، منتال بریک داون :))

گلستان شدن کلبه‌ی احزان

دیروز به مرحله‌ی تازه‌ای رسیدم. از طوفان گذشتم و حالا می‌بینم چه خوب که رنجم کاملا بی‌حاصل نبوده. خب دو سه تاشعر نوشتم و پس از سال‌ها هویت گمشده‌ی شاعرم رو بازیافتم. شاید اون جدال استعاری تنگاتنگی که با یک گیاه ساختم هم جزو حاصل‌ها حساب بشه؛ چون حداقل هر چه نبود زیبا بود. در نهایت، اینکه پس از اون خوشبختی کوتاه و رنج بلند، متوجه معنایی که عشق به چیزها می‌بخشه شدم و این توشه‌ی معنوی خوبی برای ادامه‌ی مسیره. من پشیمان نیستم. 

متوجه شدم که در پس اون خوشبختی، چیزهایی بود اگر رابطه طولانی و جدی میشد واقعا مشکلات کوچیکی نبودند. همیشه چیزی به اسم درس بود که جلوتر از هر توجه، حمایت و اهمیتی که از آدمایی که همدیگه رو دوست دارن انتظار میره حرکت می‌کرد. وقتی بعد از قضیه‌ی تجاوز از تنها اسنپ گرفتن تو شب می‌ترسیدم به جای اینکه بهم احساس امنیت بده، بدرفتاری می‌کرد که مزاحم درسش شدم. وقتی بعد از اون روز سخت تو اداره‌ی پلیس و دادسرا و امنیت اخلاقی و چهره نگاری و کلانتری، گریون تو خیابون راه می‌رفتم و خواستم ببینمش، مزاحم درسش شده بودم. حتی وقتی برای جدا شدن و حرف‌های پایانی قرار گذاشتیم هم ذکر کرد که مزاحم درسش شدم! این عدم اهمیت و اولویت و حمایت چیزی نبود که در واقع بشه اسم خوشبختی رو بهش اطلاق کرد. خوشبختی در قلب و ذهن من بود که در عشق، زیبایی و شیفتگی شناور بودم. خوشبختی در شنا کردن بود، در غوطه‌ور بودن و نه در شخص محبوب. چرا آرزو کنم یوسف به کنعان بازگرده؟ یوسف منم! یعقوب و زلیخا هم منم.  یوسف در چاه قلب منه و روزی با طنابی محکم‌تر بیرون می‌کشم و عزیز مصرش می‌کنم. 


این هوای خنک پاییزیِ وسط خرداد از کجاست؟ بوی پیراهن یوسف میده. 

کلیدواژه

روانشناسی واقعا خوبه. هر جور آدمی که باشی و هر تیکه‌ی وجودت که موکد و پررنگ شده باشه، به طریقی میتونی به روانشناسی(به عنوان رشته‌ی تحصیلی) متصل شی. از این فاز نصیحت و موعظه‌دارها یا خاله زنک‌ها گرفته تا جاجوهایی که منتظر آتو گرفتن از دیگران‌اند. حتی کسایی که می‌خوان شهرتی دست و پا کنند، میتونن مسائل همه‌پسند روانشناسی رو توی اینستاگرام منتشر کنند؛ یا مسائل جنجالی‌تر رو برای جذب فالوئر. ولی حتی از اینم ریزتره. مثلا من به حالت خاصی از سکس علاقه دارم. خب؟ اصلا یه سری کلیدواژه‌ی خاص رو تو پورنهاب سرچ می‌کنم. حتی طبق اینم می‌تونم خودم رو متعلق به یکی از مکاتب روانشناسی حساب کنم. یا مثلا به یه چیز کاملا بی‌ربطی خیلی علاقه دارم؛ شعر، شاعر خاصی، نویسنده‌ی خاصی، لالایی خوندن، بغلی بودن، دروغ گفتن و غیره. هر کدوم از اینا می‌تونن بیس یه جور درمان باشن. پس به اندازه‌ی آدمای زمین راه برای وصل شدن به روانشناسی هست. 

ماه آخر ترمه و دوباره(هشت باره) با مشغولیت تمامی ناپذیر تکالیف و کارعملی‌ها مواجه شدم. اگه خدا[و باسنم] بخواد امروز کار آزمون TAT رو تموم می‌کنم. این آزمونای فرافکن واقعا جالبن. منتهی از ترم اول اونقدر توی تمام درس‌ها و کتاب‌ها تکرار شدن که از جالب بودن‌شون کم شد. منتهی با تفسیرشون آشنا نبودم و همچنان جدید و جالبه(خداروشکر که کلاسامو شرکت نکردم). اون قسمتم که مشتاق غیبت کردن و بی‌رحمانه آنالیز کردن و کشیدن مو از ماست کمبودا و مشکلات و بدبختی و خاک بر سری‌‌های مردمه میگه به به، خوب رشته‌ای اومدی. 

از طرفی، امروز تمرین انگلیسی حرف زدن رو شروع کردم.ناموفق نبود و خوشحالم. کاش ادامه بدم، کاش بهتر شه.

گهواره‌ی تولد عیسایی دیگر

طی بالا پایین کردن کانال‌ها برای پیدا کردن محتوای انگلیسی یه فیلم پیدا کردم؛ از این فیلمای دبیرستانی که توی راهروی مدرسه‌های آمریکا می‌گذره و پر از قفسه‌های آهنی کنار دیواره و دسته‌ی دخترای کول و پسرهای گنده‌بکِ بولی‌! اما خب در واقع داستان دختر نوجوانی بود که تلاش می‌کرد طبق ارزش‌ها و آرمان‌های خاصی زندگی کنه و  این شیوه‌ی شاید متفاوت و رنج‌هایی که به این واسطه‌ دریافت می‌کرد رو بپذیره و البته خودش رو به دیگران به همون شیوه‌ای که واقعا هست ابراز کنه. اگرچه شیوه‌ی زندگی، تفاوت‌ها و رنج‌هاش تا حد زیادی ریشه‌ی مذهبی داشت اما چنان احساس همدلی و همذات پنداری عمیقی بهم دست داد که بدون اتفاق واقعا دردناکی وسط فیلم، سلول‌هام از فشار حبس گریه می‌لرزیدند. یهو چی شد؟ کشتنش! به همین راحتی دو بار شلیک و مردن. به هرحال اون دختر واقعا نمرد. ارزش‌هایی که برای تحققشون تلاش می‌کرد بعد از مرگش، برای اطرافیان پررنگ‌تر شد. شبیهِ سنگ تمام عشق را بر خاک گور گذاشتنِ قیصر امین پور، شبیه مرگ پرنده و نمردن پرواز. 

یاد چیزهای مختلفی می‌افتم؛ مثلا فروغ . گمان نمی‌کنم زندگی عاطفی فروغ اصلا رضایت بخش بوده باشه. اما چنان عمیق خالص و حقیقی بود که حقیقت وجودِ عشقش پس از مرگ نه تنها نمرد، بلکه تکثیر هم شد. اصلا قلب خود من یکی از گلدون‌هاییه که یکی از بی‌نهایت بذر حقیقت مدنظر فروغ رو توی خودش جا داده. 

یا یاد زمانی(شبی) می‌افتم که ترانه رو برای آخرین بار قبل از اون شبهِ قهر/نمی‌دونم چی‌چی [که تقصیر من بود] دیدم. می‌خواستم قاب بخرم تا نقاشی حاملگی مشترک رو قاب کنم. تازه به دستم رسیده بود. یادم نیست از کجا، شاید از فردوسی راه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به انقلاب و آخ مگه من می‌تونستم زنگ نزنم و نخوام حالا که انقلابم ببینمش؟ سه نفری رفتیم کافه واژه و بعد، موقع برگشت، به ترانه گفتم که من فکر می‌کنم برای چیزها خدایانی وجود دارند که تنها اگر تماما به اون چیز تبدیل شده باشیم الطافشون شاملمون میشه. داشتم فکر می‌کردم که آیا حالا تماما به عشق تبدیل نشدم؟

اسم فیلم I'm not ashamed بود و بله یاد شعر محبوبم از فروغ، من پشیمان نیستم، می‌افتم. آه

تو از کدوم قصه‌ای؟

به عنوان یه دندونِ خاموش شده نباید این‌ها رو بگم اما کی از هجوم خاطره‌ها در امان بودم که حالا باشم؟ خصوصا که به امتحان‌ها نزدیک میشیم و ای بابا.

خب، می‌دونی چندوقته سیگار کشیدنت رو ندیدم؟ و آه در تمام این چندماهِ طولانی فکر کردم که چطور دیدن تصویرت و حضور در موقعیت‌های بودنت جزئی از زندگی عادیم بوده؟ تو تمام این ماه‌های طولانی هر بار بوی بارون اومد -نه حالا که با گرما آمیخته‌ست- فکر کردم که چطور زمانی کوتاه چنان خوشبخت زیستم؛ با آغوشی برای خزیدن و جا کردن خودم توی کاپشنت و بعد، بوسه‌هایی که هیچ یادم نیست. این زندگی عادی بود، کاملا عادی و در ماه‌های بعد  چنان در حسرتش سوختم که انگار در حسرت معجزه‌ای بعید می‌سوزم!

اصلا چی شد؟ از قماش افسانه‌های عشق در یک نگاه بودم؟ تو از کدوم قبیله بودی؟ 

گفتی قرار نبود اینقدر دوستت داشته باشم و همه‌چیز طبق قرار بود؛ نداشتی. نیلوفر راست می‌گفت پنج بخشیِ غریبه‌ی من! نداشتی.