شاید آرامش وسیعی که اگر کمی دقت کنم از انگشتهای پا تا فرق سرم رو فرا گرفته(شبیه خاک، شبیه آب) مرگی باشه که مدام جلوی وقوعش رو میگرفتم تا حواس و عواطفم نه زودتر، بلکه همراه با خودم نابود شن. شکست نخوردم نه! چیزی رو به درگاه خدایان مربوطه قربانی کردم و در انتظار رحمتم. که اگر نباشم هم چه رحمتی فراتر از آرامش ؟
اما یاد بهمن سال پیش(تکنیکلی! دو سال پیش) میافتم که دندون درد امونم رو بریده بود. روز تعطیل بود و برای رفتن به دندون پزشکی باید صبر میکردم. صبر کردم و درد کشیدم و شاید برای اولین بار مشتاقانه مسکن خوردم. بعد درد تمام شد و دیگه برنگشت. اما هنگام لمس، احساسی غیرعادی پیدا کرد که هنوز هم از بین نرفته. وقتی دندون پزشکها دندونم رو دیدن تشخیص دادن که باید عصب کشی بشه. من هم که دردی نداشتم، اقدامی نکردم.
آه این سکوت غیرعادی چی میتونه باشه جز به عصب رسیدن و خاموش شدن؟ خاموش شدم و نمیتونم بگم لذت بخش نیست. خاموش شدم و این خاموشی به از هرگز روشن نبودنِ شما.
دیشب ندا پرسید هنوز به عشق اعتقاد داری؟ بله. قاطعانه، بدون تردید و با ایمانی خلل ناپذیر، بله.
یاد فیلم محمد رسول الله افتادم و اون صحنهای که یکی از اولین مسلمانها تحت شکنجه شهادت به حقانیت الله و رسولش رو ترک نکرد و اونقدر شکنجه شد تا پای ایمانش مرد؛ شهید شد. من توی این تمثیلِ صدراسلامی کیام؟ شهید عشق یا پیامبری در حال آزمایش الهی برای پاک شدن و رهایی از عصمت؟ با استعارهی پیغمبر که بیامیزم، لابد معجزهای رخ میده اما استعارهی شهید متضمن پایان تلخه، نمیخوام.
امروز یکی از دخترای سایت گفت ازم تاثیر پذیرفته. تعجب کردم! چه تاثیری؟ گفت احساسهاش تحت تاثیر من ملایمتر شده. اوکی خدایی که هنوز جبرئیل(عشقئیل) رو برام نفرستادی و هنوز مبعوثم نکردی، اولین رسالتم رو انجام دادم منتظر چی هستی؟ هنوز زوده؟ لابد دیگه.
بعد از اون اوج، اون مواجههی دردناک، چنان آرامشی قلبم رو گرفت که میترسم حرف زدن ازش زیادی متعالی باشه و بعدتر(شاید همین فردا) که بخوام از خرده مسائل دنیوی بنویسم از خودم شرم کنم. اما خب، احساس میکنم اسماعیل قربانی شد، زلیخا جوان شد و پرواز را به خاطر سپردم.
در پناه این آرامش، هر چیزی که بر من رفت رو میپذیرم و فکر میکنم برای رسیدن به اینجا لازم بوده. تک تک وقایع پشت سرم سهمی داشتند و دانهای از مرواریدهای این گردنبند رو برای این رشته صید کردند تا به گردن بندازم.
در مرگ، در دست کشیدن چیزی هست؛ آگاهی سادهای که زندهها در شور و حال زنده بودن و تقلای زنده موندن بهش دست پیدا نمیکنند.
بعد از پرخوری دیروز حق دارم اینها رو بنویسم؟ بله فکر میکنم داشته باشم :))
حالم که در اثر درامای اخیر بد بود و تو تاریک ترین نقطهی این تونل دراز کشدار -که از قضا آخر تونل بود-مونده بودم، در عرض سه چهار روز دو کیلو کم کردم. شکیبا گفت شاید عشق باشه که داره از تنت میره و لاغر میشی. این واقعا قابل تامله. حتی اینکه چرا من چنین عشقآلود موندم و اون راحت گذر کرد رو هم توجیه میکنه. چرا؟ چون دوپاره استخون بود. شاید عشق برای ذخیره شدن به بافت چربی احتیاج داره. شاید اینکه میگن عشق بعد از ازدواج واقعی میشه با اینکه آدما معمولا بعد از ازدواج چاق میشن هم ارتباط داشته باشه. جهان چقدر رمز و راز داره و ما نمیدونیم. الله اکبر :))
به هرحال چقدر اینجوری تصویر نادیدهی خودم رو بیشتر دوست دارم. همچنان اضافهوزن دار محسوب میشم اما شیش و نیم کیلو کجا و یه کیلو اضافهوزن الانم کجا؟ همچنان در زمرهی تپلانم اما جل الخالق که حتی احساس زیباتر بودن هم میکنم.
احتمالا توی اون نامهای که برای ۲۷ سالگیم نوشتم و قراره روز تولدم به دستم برسه ذکر کردم که یگانهی عزیز امیدوارم زیر هفتاد کیلو باشی. خب، واقعا چیز سخت و دور از ذهنی نبود. زندگی ناچاق خیلی قشنگتره اصلا.
به عنوان کسی که توی هر جایی که میشه نوشت یه ردی از خودش به جا گذاشته(شبیه سگهای نر که واسه علامت گذاری هرجا میرسن جیش میکنن) بیمخاطبیِ وبلاگ حس خونهی خالی رو برام داره. توی کانال تلگرام برام مهمه که زیبا به نظر برسم و درعین حال مراقب باشم که در زیادهروی دربارهی مسائل عاشقانه زیادهروی نکنم : )) توییتر و سمپادیا پر از آشنان و همچنان احتیاط در باب زیادهروی نکردن در مسائل عاشقانه سرجاشه. سمپادیا همچنین محل دراماهاست اما چنان یگانهی صاف صادقی رو ازم بیرون میکشه که حیفم میاد توش ننویسم. تازگیها(بعد از آخرین دراما و بزرگترینشون) پسِ هر موضوعی که برای اونجا نوشتن روش دست میذارم، نیمگناهی هم هست به اینکه به فلانی نشون بدم که خیر، بنده اصلا به اون پسر کذایی که مدنظر هر دومونه فکر نمیکنم؛ بله همهش شایعهست.از آدم خفنهای معذب کننده که نگم. مثلا دریا که هرجایی تونستم پیداش کنم فالوش کردم و اصلا دلم نمیخواد ببینه چقدر غیر از خودم چیز دیگهای رو نمیبینم و چقدر در آینه زندگی میکنم.
خلاصه که اینجا یه خونهی خالیه که میشه توش لخت چرخید و تو قابلمه غذا خورد و صدای تلویزیون رو تا ته بلند کرد. شاید بتونه شبیه سررسیدهای نوجوونیم بشه؛ نه با همون وفاداری و پیوندی که با دفترهام حفظ می کردم(که چه فایده؟ نابود شدن رفتن) اما چیزی به پاکیزگی همونها. شاید، فقط شاید.
خوابش رو دیدم و نگاهم که بهش افتاد قلبم انفجار نور و ستاره کرد و سرمست بیدار شدم. حالا درسته که با زور و کتک از عاشق ول نکن بودن جدا شدم و دیدم عجب باگهای غیرقابل انکاری داشتهها، اما لااقل تو قلمروی خوابها عشق نمیمیره. (نه اینکه تو بیداری هم مرده باشه، نه)
آهنگای شاد که میذارم و به رقص درمیام، تو خیالم میبینم توی یه مهمونیام و اون هم از سر اتفاق حضور داره و چنان میرقصم که گویی چشمهاش قراره رقصیدنم رو تماشا کنه! شبها که خونواده سیب ممنوعه نگاه میکنند، موزیک ویدیوی پایانیش که با تیکههای سریال درست و با آهنگ امید عامری صداگذاری شده شبیه همچین چیزیه. پسر داستان، مست و بی خود معشوق سابقش رو میبینه و کنترل از کف میده و آخ، آخ که چقدر دلم میخواد خودمون رو جاشون تصور کنم. مثلا مست باشه و زیبایی آشنای دختر کوچولوی نه خیلی غریبه جلبش کنه . اون وقت بهش بگم تو مستی! و یه بار دیگه دست بکشم رو زبری صورتش که امیدوارم چندروزی از اصلاحش گذشته باشه.
من از شما میپرسم، رشتهی وفا مگر گسستنیست؟
اینجا محل بی حوصله نویسی های بیست سالگیم بود؟ نه. اصلا بیست سالگیم ربطی به من داشت که حالا اینجا رو به خودم مربوط بدونم؟ چه مزخرفاتی نوشته بودم.
لیلا که یادآوری کرد اصلا چنین جایی وجود داره، حدس زدم باید اسمی مربوط به یه پروانهی نگونبخت رو روش گذاشته باشم. پروانهی نیممرده، پروانهی پرواز نکن! و لازمه که بازم ذکر کنم که چه مزخرفاتی. به نظر من که باید حشرات رو کشت.
ــ علیت روانشناختی به این معناست که تمام تفکرات ، هیجانات و اعمال آدمی دارای علت و سبب هستند
ــ چه دروغ خوشبینانه ی امیدوار کننده ای . مزخرف !
من همونقدر بی دلیلم که کریستین دانست تو فیلم Melancholia وسط مراسم عروسیش با اون پسر غریبه سکس کرد :)) صرفا محض آشفتگی
از کشف رذالت جدیدش خوشحال بود
می توانست در نهایت درک مهر مادری و عشق به نوع بشر ، فرزند معشوقه ی همسرش را با چاقوی آشپزخانه تکه تکه کند
مثلا یک روز چوب جادویی غول چراغی پیامبر معجزه گری چیزی پرنده ات کند . آرزوی دیرینه !
بعد از عمری بی بال خزیدن کتفت تاب حمل آرزویت را نداشته باشد ، بلد نباشی بپری ، دوباره بخزی و بگذاری بال ها برای خودشان بپوسند (کنار باقی آرزوهای نامنبرده)
درس میخوندم که به یه پاراگراف جالب برخوردم . به نظرم چیزی شبیه نژاد پرستی اما در ابعاد خیلی بزرگ تره. نوع پرستی !
حرمت و حیثیت نوع بشر ؟:/
"فروید غالبا با کپرنیک و داروین مقایسه می شود . به او نیز همانند
آنان تهمت زدند که به حرمت و حیثیت بشر اهانت کرده است
.کپرنیک که ستاره شناس بود جایگاه زمین را از مرکز گیتی بودن به یکی از سیاره
هایی که گرد ستاره ای کوچک می چرخند تنزل مقام داد . داروین مقام نوع بشر را به یکی از انواع بسیار
زیاد حیوانی موجود در جهان تقلیل داد . فروید گام بعدی را برداشت و با تاکید
بر اینکه رفتار بشر را نیروهایی فراتر ازاختیار او تعیین میکنند ، آدمی را از
اراده ی آزاد و مختار محروم دانست ، با تکیه بر ناخودآگاه بودن انگیزه ها آدمی را
از خردگرا بودن محروم کرد و با تکیه بر هویت جنسی و پرخاشگرانه ی
انگیزانه ها ، آخرین ضربه را به حیثیت و اهمیت آدمی وارد ساخت."
[به زندگی باعظمت متوهمانه ی خود باز میگردد :دی]
_برای شروع چطور بود ؟:-"
ــ بد ، خیلی بد