اگه چهار و نیم صبح هم دیشب حساب میشه، دیشب قبل از خواب داشتم به یه موقعیت خیالی فکر میکردم. خیال کردم یه روز آدما از خواب بیدار شدن و به زندگی دو سال قبلشون ادامه دادن. هیچ کس یادش نبود که امروز امروزه. دانشجوهایی که دو سال پیش مدرسه میرفتن روپوش مدرسهشون رو پوشیدن و مسیر مدرسه رو پیش گرفتن، متاهلهایی که دو سال پیش مجرد بودن از بیدار شدن تو خونهی غریب و کنار یه آدم غریبه وحشت کردن، مادرایی که بچهی زیر دو سال داشتن نمیدونستن چرا این آدم کوچولو مامان صداشون میکنه (چون بچهها در امان موندن)، کسایی که عزیزی رو از دست داده بودن به کلانتریها گزارش گم شدن عزیزشون رو دادن چون خاطرهی مرگ دیگه وجود نداشت، زوجهای طلاقگرفته به هم زنگ زدن و گفتن کجایی؟ چرا نیستی امروز؟ دخترایی هم که باردار بودن و کمتر از دو سال از ازدواجشون میگذشت کاملا پنیک کرده بودن :)) راستش میخواستم عاشقانه باشه اما وسط این همه وحشت و غلغله نمیدونم چه جای عاشقانه بودنی هست.
انگار چند وقت یه بار ذهنم بر اساس حال و اوضاعم، بدون این که مطلعم کنه شعری از خیلی وقت پیش رو انتخاب میکنه تا یادآوری بشه و از ارتباط دقیقش با چیزی که در حال احساس کردنش هستم متعجب شم. به نظرم پیشنهاد امروزش اصلا قرار نبوده چیز معنیداری باشه اما برای حال حاضر من واقعا مناسبه.
این بار:
چیزیست در من گم شده، چیزی...نمیدانم
که رد شده آهسته از مرز خیابانم
چیزی که زیر هر پتو در هر حال هق هق بود
چیزی که در حلاج روی دار عاشق بود
سلسلهی یادآوریها به این جمله ختم شد.
دارم کم کم ایدهی شروع پژوهش رو جدی میگیرم. داشتم یه مقاله میخوندم که یادم اومد چند وقت پیش که برای درخواست کار تدریس با مدیر دبیرستان سال دوم و سومم حرف میزدم کلی از معلم روانشناسی اون زمانمون تعریف کرده بود. گفته بود خیلی موفقه و دانشجوی برتر شده و بورسیه گرفته و حتما باید باهاش ارتباط برقرار کنم. ازش خوشم نمیاومد. اما امروز اسمش رو گوگل کردم و دیدم آره کلی عنوان دانشجوی برتر و پژوهشگر برتر و مقاله و سمت شغلی توی رزومهش ردیف کرده. به هر حال، به هیچ وجه معلم خوبی نبود.
از اون فکر به یکی دیگه از معلمهای همون سال رسیدم؛ معلم فلسفه و منطق سوم دبیرستان که یه روز اوایل اولین رابطهی واقعیم، یه دفعه وسط کلاس بهم گفت عاشق شدی. گفتم چطور خانوم؟ گفت مشخصه.
اولین هدف فروردین رو نوشتن آخرین مطلب برای فرستادن به آخرین نشریه قرار داده بودم. موضوعی که در نظر داشتم عمیقتر از این بود که با سرسری نوشتن و مطالعهی کم من نوشته بشه و بنابراین هیچ کاری براش نکردم. بعد چرخهی خوابم به هم ریخت و جوری شد که هفت شب بیدار میشم و تا میام از زیر پتو بیرون بیام آخرین نشونههای روشنی روز محو شده. با این وضعیت نمیتونم هیچ برنامهای بچینم. باید برای آزمون آییننامه آماده شم و با پدرم تمرین رانندگی کنم که برای اولی ذهنم جمع و جور نیست و برای دومی ساعت خواب و بیداریم نامناسبه. میخواستم گیتار تمرین کنم که فکر این که کارهای مهمتری دارم اجازه نمیده. میخواستم برای دنبال کار گشتن رزومه بنویسم و برای شروع اولین مقاله تحقیق کنم و سوالهامو جمع و جور کنم تا دنبال جوابهاشون بگردم اما باز این به هم ریختگی روزها و برنامهها فرصتش رو ازم گرفته. توان تصمیمگیری ازم سلب شده و فکر کنم یه هفتهای میشه که قرصم رو نخوردم چون که باید صبح و بعد از صبحانه خورد و کو صبح؟ گویا دو روز دیگه تولد میلان کوندراست و میخوام یکی از کتابهاش که وقتی دبیرستان بودم خوندم رو دوباره شروع کنم تا خودم رو برام پیدا کنه. همون طور که توی پست قبلی پیدام کرد!
خب باید چه کار کنم با این وضعیت؟
از مورد توجه نبودن خشمگین بودم و خشمم رو به سمت خودم ابراز میکردم. میگفتم تو چیزی برای جلب توجه نداری، زشتی، جذاب نیستی، هیچکس تو رو نمیبینه و اگر ببینه هم ترجیح نمیده. امشب که سه تا پیام حاکی از توجه دریافت کردم کمی خیالم راحت شد. یکی در قالب پیام ناشناس بود و تحسین اغراقآمیز از زیباییم و تمایل فرستندهی پیام برای ستایشم. بعد از رد و بدل کردن چند پیام گفتم نمیفهمم چه لزومی به لاس زدن و بیان حرفهای ساختگی هست. دو سه پیام بعدی مقدمهی دعوا و ناراحتی بود و تصمیم گرفتم دیگه جواب ندم. پاییز هم که با شخصی به نام پدرام قرار میگذاشتم، توی سومین قرار دستم رو بوسید و چند ساعت بعد بهش گفتم وقتی هنوز احساسی به هم نداریم انجام کارهایی که عاشقانه قلمداد میشن بیمعنیه. ناراحت شد. کمتر از سه هفته بعد از اون روز، تصمیم بر آن شد که ادامه ندیم.
معنای پشت چیزها در ابتدا مفهومی برام نداشتند. میخواستم تجربه کنم و از تجربه کردن ابایی نداشتم. اولین بار که ابراز عشق کردم به علیرضا بود که کاملا میدونستم اون هم داره دروغ میگه و فقط میخواستم در هیجانش سهیم شم. ابراز علاقهی دروغین به اینجا ختم نشد. سوم دبیرستان که بودم تصمیم گرفتم به هر طریقی کسی رو پیدا کنم و باهاش قرار بذارم. نمیدونم توی کدوم شبکهی اجتماعی پیدا کردم. به دنبال لذت بودم. سر قرار رفتم، محض تجربه کردن اجازه دادم بغلم کنه و محض تجربه کردن با بوسهی کوچکی ازش خداحافظی کردم. هیچ احساسی نداشتم. همه چیز ساختگی بود و به ابراز علاقههای ساختگی اون فرد،با کلمات ساختگی پاسخ میدادم و به جای احساس لذت و هیجان، پوچی و مسخرگی نصیبم میشد. بعد از قطع رابطهی سریع با اون آدم دروغین، تنها کتابی که اون زمان از کوندرا داشتم رو شروع کردم و تازه اون موقع بود که لذت سراپام رو گرفت. کتاب کوندرا و مفاهیمی که بهم اجازهی درک کردنشون رو میداد لذت واقعی بود نه بوسه و آغوش و ابراز علاقهی دروغین. کتاب کوندرا واقعیتر از هر بوسه و آغوشی بود و فراتر از هر قرار ممنوعهای. سرچشمهی معنا بود و تازه فهمیدم که معنا مادر حقیقی لذته.
در طول سالها باز هم اتفاق افتاد که به معنا خیانت کنم و فراموش کنم که عدم حضورش همه چیز رو به دروغ مضحکی تبدیل میکنه. جوانتر بودم و متزلزلتر. اما حالا یقین دارم که معنا اساس چیزهاست و خط قرمزی که بایدها و نبایدها و تعیین میکنه. امیدوارم سینگل به گور نشم با این معنا معنا کردنم :))
بابام اهل تفریح نیست. همیشه در حال درس خوندن و کار کردن بوده و گمون میکنه متمول شدن یعنی موفقیت. مامانم اهل تفریح نیست چون وقتی خیلی جوون _چند سال کوچیکتر از من_ بوده مادرش رو از دست داده و برادرای کوچیکترش رو بزرگ کرده، از سن کم فقط کار کرده و کمکخرج خانواده شده و بلافاصله(لیترالی بلافاصله) بعد از ازدواج من رو توی شکمش حمل کرده. شده بارها بهم بگن هیچکس از تفریح نکردن نمرده. وقتایی که مثلا دو بار در هفته بیرون میرفتم بهم میگفتن چقدر زیادهروی میکنی و ماهی یک بار برای تفریح کردن کافیه.
خب همین. شب عید ناراحت بودم که همه میگفتن زدن و رقصیدن. اصلا چنین احتمالی توی خونهی ما وجود نداره. فقط گاهی دیده میشه من مثل یک موجود دیوونه وسط آدمهایی که سرشون تو کار خودشونه دارم با ریتم حرکت میکنم. شب عید ناراحت شدم که جز تولد گاهگاه همکلاسیای مدرسه تا حالا مهمونی دوستانه نرفتم، لباس قشنگ نپوشیدم، مست نکردم، تو ماشین آواز نخوندم، سورپرایز نشدم، تو ماشین فقط منم که با آهنگ میخونم و میرقصم. ناراحت شدم که حتی اگه بهشون نگم با هم بریم بیرون بگردیم، هرگز تصور نمیکنند که بیرون رفتن برای تفریح هم یکی از گزینههای احتمالیه. در انتها، ناراحت بودم و هنوز هم ناراحتم که حتی اگه بر خلاف خونوادم توی من انگیزهی تفریح و شادی زنده باشه، هیچکس هیچکس رو ندارم تا توی برنامهای شریک شیم. هیچ کسی وجود نداره که منو دعوت کنه مهمونی، یا حتی من کسی رو ندارم که باهاش اینطوری وقت بگذرونم.
هی تمایل به کارِ خرکی کردنم بیشتر میشه؛ یه کاری که خیلی نامعمول باشه. هیچ کدوم از این کارا حتی ذرهای بهم لذت و هیجان نمیدن. میدونم که باید تعامل اجتماعی و تفریحهای واقعی داشته باشم. باید با آدما وقت بگذرونم، فعالیتهای فان کنیم با هم، بریم کوه، پیادهروی، بولینگ! اما خیلی خیلی خیلی تنهام.
امشب فهمیدم که چیزهایی در من ظاهرا ذاتی هستند. اغلب هنگامی که خاطراتم رو تعریف میکنم،میشنوم که چقد کلهخری، یا چقدر تجربهگرایی. گاهی فکر کردم که چطور و چرا بیپروایانه دست به تجربه میزنم؟ متوجه شدم که اولین بار زمانی بود که کلاس اول دبستان با چند نفر رفتم تو دسشویی و جلوشون جیش کردم. چرا؟ تنها چیزی که یادمه دیوانگی کورکنندهای بود که جرئت چنین کار زشتی رو بهم داد. هیچ تردیدی نداشتم و از چیزی خجالت نمیکشیدم. تنها چیزی که بود جرئت تام بود برای کاری که نباید انجام میشد. این در حالیه که قبل از اون همیشه همیشه همیشه بچهی خوبی بودم و هیچوقت یاد نگرفته بودم بیپروا کار زشت انجام بدم و خجالت نکشم. به موجب اون واقعه، مامانم از سال بعد توی یه دبستان دیگه اسممو نوشت.
اونجا درخشان بودم. معلمها و کادر مدرسه به عنوان یکی از بهترین بچهها که نه توی درس و نه توی رفتار کوچیکترین مشکلی نداشت میشناختنم. طبیعتا اونجا جلوی کسی جیش نکردم. اما سوم ابتدایی وقتی فقط ۹ سالم بود عمیقا عاشق بغلدستیم شدم. عشقم به اعمال هیجانی و ممنوع هیچ ربطی نداشت. بلکه چیزهایی که از تخم مرغ و جعبههای شانسی پیدا میکردم رو براش میبردم، هر روز هر روز باید بهش زنگ میزدم و صداش رو میشنیدم، به نظرم قشنگترین دختربچهی جهان بود، یکی از اون روزا قسم خوردم وقتی قرار شد بمیرم آخرین کلمهی زندگیم اسم اون باشه، وقتی هم باهام قهر میکرد با هیچکس بازی نمیکردم و حواسم بهش بود که حالش خوب باشه. عشق ناب بود. از کی یاد گرفته بودم عاشق بودن رو تو اون سن؟
این یافتهها التیامبخش بود. این فکر که این چیزها ذاتیاند به این معناست که درونم قابل معدوم شدن نیستند. به این معناست که باز هم عاشق میشم، همونطور که عاشق مرجانِ کوچولو بودم و همونطور که مرجان کوچولو رنجم داد، معشوق نوجوانی و بعد بزرگسالیم هم ویرانم کردند. اما از طرفی در تجربههای بیپروایانه خوددارتر شدم. نکنه توی عاشق شدن هم خوددار شده باشم؟
در نوجوانیم سال ۹۰ رو نقطهی عطف شورانگیز بودن میدیدم. همیشه کودک آروم و سر به زیری بودم که دوستهای کمی داشتم و شیطنت نمیکردم مگر به ندرت اما به طریقی بیپروایانه که مایهی دردسر میشد! توی سال ۹۰ بود که از تنهایی سر به زیر و وظیفهی بدیهی درس خواندن سرپیچی کردم. یکی مونده به آخرین شاگرد کلاس شدم و گروه دوستانم، چیزی رو در وجودم زنده کرد که اون روزا بهش میگفتن خجستگی! اما امروزه با نام کسخلی میشناسیمش. کسخلی واقعا تعریف نداره اما منظورم اون حالت رهاییه که توی جو صمیمی دوستها رخ میده و باعث خاطرههای خوب و خندهدار میشه. چیزهای جدیدی مهم شدند: گروه دوستهام، علیرضا، دوستهای اینترنتی، شمارهی پسرها. سالِ خوشی بود سال ۹۰. سرخوش و شاد و پردوست و پرخنده و پرشیطنت بودم.
سال ۹۱ بهترین دوست اون زمانم که حرفها و شیطنتها و شادیها و هیجانهامون با اتصال نامرئی هماهنگ شده بود، ناگهان به دوستیمون خاتمه داد و علیرضا هم از شادیهای شیطنتبار حذف شد. شادیهای سال گذشته به چیزهای غمگین تبدیل شدند. سال ۹۱ غمگین بودم. احتمالا بیشتر برای از دست دادن زهرا غمگین بودم و خیالپردازیهام هم حول محور علیرضا بود و برخوردهای احتمالی که در آیندهی دور رخ میداد. اون سال بود که شعر محمدعلی بهمنی رو خوندم و کلماتش رو احساس کردم: رنگ سال گذشته را دارد همهی لحظههای امسالم/ سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان میکشم به دنبالم.
علیرضا که حداکثر یک سال بعد محو شد، اما زهرا سالها در خاطرم موند و برای سالها برخورد احتمالی آیندهمون رو تصور کردم و هر بار کسی اسمی ازش آورد احساساتی شدم.
ابتدای دههی ۹۰ به این شکل غمگین و دراماتیک بود. اما تو زمستون سال انتهاییش علیرضا مرد و برام مهم نبود. با زهرا برای تولدمون که یک روز در میون بود بیرون رفتیم، کیک و ساندویچ خوردیم و عکس گرفتیم. همونطور که مرگ علیرضا چند روز بیشتر مبهوتم نکرد، احساس عجیبی که بعد از تقریبا یک دهه از معاشرت با زهرا بهم دست داده بود هم چند روز بیشتر دووم نیاورد. این دو پایان میتونستند پایان دراماتیکی برای وقایع دراماتیک ابتدای دهه باشند اما اهمیت بزرگی نداشتند. آغاز داستان علیرضا بیشتر از پایان غیرمنتظرهش اهمیت داشت و پایان داستان زهرا هم طردشدگی پونزده شونزده سالگی و جستجوی مداوم _تا اوایل دانشگاه_ برای باخبر شدن از زهرا رو از اهمیت تهی کرد.
هنوز گاهی فکر میکنم محمدرضا رو در سالیان دور میبینم و کنترلی روی دستهام، روی تنم و علی الخصوص روی نگاهم نخواهم داشت. در آغاز یکی از همین فکرها بودم که این چیزها به ذهنم رسید. احتمال داره اتفاق غیرمنتظرهای بیفته که چندان هم متاثرم نکنه. ممکنه روزی، مثلا در نیمهی دوم دههی ۱۴۰۰ ببینمش و قطعا با شور و هیجان هم رفتار خواهم کرد. اما چیزی نخواهد گذشت که احساس میکنم اهمیتی نداره.
مثل فصل انتهایی رمانی با پایانبندی غافلگیر کننده میمونه که از زمانی که فصلهای قبلی رو خوندی یک دهه گذشته اما حوصلهی از اول خوندنش رو هم نداری. فقط سرسری و کلی میدونی که چی شده و آها، که اینطور، چه پایان جالبی. و بعد فراموش میشه.
۱۷ سالم نشده بود که فکر کردم من کی رو دوست دارم؟ اصلا گمون نکنم بتونم کسی رو دوست داشته باشم. حالا هم گاهی شگفتزده میشم که چقدر با این که به احساسات بقیه احترام میذارم و باهاشون خوبم، اما دوسشون ندارم.
ولی واقعیت اینه که یا کسی رو دوست ندارم یا واقعا دوسش دارم. این واقعنیها تعداد خیلی کمی هستند. تو سال ۹۹ دو نفرشون بهم پشت کردن و باعث شدند تا همین لحظه یه درد دائمی توی قلبم داشته باشم. در عین حال توی همین سال هم دو نفر به دوستداشتههام اضافه شدن. بالاخره در هر دقیقه به ازای هر کسی که میمیره نوزادی هم به دنیا میاد.
من خسته شدم دیگه. از نیمهی روانشناسم و برنامههاش خسته شدم. میخوام برم تو نیمهی رویاپردازم و آهنگای آسون یاد بگیرم و خیال کنم و از تصویر گیتار به دستم لذت ببرم. این غلغلهی تو ذهنم رو هم بریزم تو داستانی که یک ساله دلم میخواد بنویسمش و بلد نیستم. نمیشه زندگی رو متوقف کرد. چه کار کنم؟ عید رو به رهایی اختصاص بدم یا بذارم صفحهی روانشناسگونه بودنم باز بمونه؟
امروز نرفتم فرزانگان. میل به زندگی و رویاروییم باهاش کم شده. فهمیدم که به یکی از اون دورههای کوتاه افسردگی دچار شدم. کاش یه دوست پسر خوشگل داشتم که چشاش تظاهر غیرقابل پوشش حالات گوناگونش بود. یه کم دلگرم میشدم به زندگی.