خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

خاکستر پروانه ها

او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند

این داستان، تاثیر

ناپیوستگی آدم‌ها در عشق ترسناکه. برای همینه که بعضی آدما سعی در کنترل معشوق‌شون دارند. برای همینه که قتل‌های عاشقانه وجود داره. معشوق زندگی مجزایی داره و این زندگی مجزا، در حالی که قادره بسیار بر زندگی ما اثر بذاره، توسط ما قابل کنترل نیست. این باعث میشه که عاشق یا تلخی ببینه و یا معشوق رو به بند بکشه. عشق از چندین جهت ماهیت اگزیستانسیال داره و اجبار به پذیرش غیرقابل کنترل بودن زندگی معشوق یکی از جنبه‌های این ماهیته.

و شاید بی‌ربط به اظهار نظر بالا، اخیرا به غیرقابل کنترل بودن تاثیری که بر طرف مقابل می‌ذاریم هم فکر می‌کنم. این بیشتر از اینسکیوریتی‌های خودم میاد که گاهی به دلیل تلخ‌کامی‌هام فکر می‌کنم و پاسخم اینه که شاید ناخواسته تاثیر ضعیفی روی آدم‌هایی که می‌خوام دوستم بدارند دارم. اما از اونجا که می‌دونم تاثیرگذاریم ضعیف نیست، به این جواب می‌رسم اون تاثیری که روشون می‌ذارم عشق نیست. یه چیز دیگه شاید، اما عشق نیست. 

اخیرا با دوست‌های صمیمی خیلی قدیمی‌م بیشتر مراوده کردم. فهمیدم انگار همون‌طور که کسدستم و چیزها از دستم می‌افتند یا می‌ریزند و یا گم و گور میشن، دوستی‌ها و روابطم رو هم نتونستم نگه دارم. یکی‌شون گفت "تو هر غلطی می‌کردی منم می‌کردم" و اون یکی گفت که من باعث شدم طرفدار محسن یگانه شه. تو چی؟ تو منو یادت هست؟ 

معشوق یکی از کسایی که از معشوقش باهام حرف زده، با یکی دیگه‌ از کسایی که راجع بهش باهام صحبت می‌کنه مشترکه. و این یعنی اون دختر تاثیر عشق رو بر نفرات متفاوتی گذاشته. و این من رو به حسادت واداشت. 


پس زخم هایمان چه؟

تا چندروز پیش احساس آشفتگی می کردم فقط دلم میخواست این زخم هرازگاه بازشونده ترمیم شه. الیویا رادریگو فیلمش رو منتشر کرد و دلم می خواست بهش افتخار کنم که از قلب شکسته ش برای الیویا رادریگو شدن و شهرت و موفقیتش الهام گرفته. اما فکر زخمیم نمی تونست از آرزوی ترمیم فراتر بره. ششم فروردین رفتم کنسرت محسن یگانه و وقتی از اون سالن خارج شدم دیگه اثری از غم اون زخم قدیمی نبود. و درباره ی محسن یگانه هم همینطوره. اون هم با دل شکستگی کارش رو شروع کرد. و این یه چرخه ست که دل شکسته ها رو به هم مربوط می کنه. محسن یگانه ای که دو دهه قبل  پسر نوجوان خشمگینی بود که دور از شهر و خونه و خونواده می خواست با حفظ غرور احساسش رو بخونه، چند روز پیش باعث شد به قدری جیغ بزنم که حرف نگفته ای تو دلم نمونده باشه. حالا که سبکم، می تونم به الیویا هم افتخار کنم که چون کسی نمی فهمید چه حسی داره آهنگ هاش رو نوشت و به همه ی دنیا نشون داد. این جبران موردعلاقمه. این که زخمت جرقه ای باشه تا مسیری رو شروع کنی که توش بهترین خواهی شد. 

 

ادامه مطلب ...

قوی سفید

شاید یادش نباشه که یه روز حین قدم زدن آهنگ دریاچه قو رو با سوت زده بود. اما من فقط چند ماه بعد فکر می کردم اگر داستان ما فیلم بود، باید این موسیقی تو بک گراندش پخش می شد و من با لباس سفید رنگ قو مصرانه نمی مردم. اما کی می دونه سر شاهزاده ی احمقی که قوی بدذات رو ترجیح داد چی اومد؟ امروز از فکر هرگز ارجح نبودن و همیشه جایگزین داشتن دوبار تا مرز گریه رفتم. 

امروز یه پسره، که اخیرا درباره ی ناکامی عشقیش باهام حرف زده بود، گفت تو ته کراشایی، مشکل از پسراست که تو رابطه نیستی و اصلا کسی رو نمی شناسم که در حدت باشه. و اینقدر این حرف از جانب افراد مختلف بهم گفته شده که حتی دیگه نمیگم مرسی :))) اوکی داداش ولی چه فرقی می کنه؟ تو سیزدهمین کسی هستی که اینو بهم گفتی و دوازده بار قبلش هم هیچ چیز از فقر مطلق زندگی عاطفیم کم نشد. این تعریفای گل درشت آدما مثل اظهار تاسف سازمان ملل می مونه. کشور متجاوز بعد از تاسف سازمان ملل به حملاتش ادامه میده و من باز هم به نفع دیگری کنار گذاشته میشم. چه در واقعیت و چه در خواب های تکراری. 



نمی‌میرم ولی آب حیاتم زهرآگین است

با همون استعاره‌های تکراری تکه‌ای شعر نوشتم و راضی بودم. می‌خوام وقتی بزرگ شدم مثل سال‌های دبیرستان شاعر شم. واقعا وقت شعر نوشتن با خودم حال می‌کنم و اگر سوپرweakness محاط شدن با احساسات رو دارم، خب سوپرپاور شعر کردنشون رو هم کنارش دارم. بعد دفتر نازک شعرنویسی‌م رو ورق زدم و به شعری رسیدم که دو بیت آخرش نصفه مونده‌بود. مضمون بیت این بود که جز مرگ برای رهایی از این عشق امیدی نیست. و نمی‌دونم، شاید هیچ‌وقت واقعا اونقدر ناامید نبودم که بتونم اون بیت رو ادامه بدم. همیشه اون شعر رو بدون ادامه برای دیگران فرستاده بودم.

اما تو به من گفتی که شب و روز منتظر دردناک‌ترین مرگ بودی و فکر کنم فهمیدم دردت چیه. اولش نشستم فکر کردم شاید چیزی که سربسته گفتی به این ربط پیدا کنه که یه بار وقتی چِت بودی مطمئن بودی قراره بمیری. این رو هم گفتی که بخاطر دراگ بستریت کرده‌بودند! داییت هم وقتی بچه بودی خودسوزی کرده بود. نتیجه گرفتم که شاید انتظار مرگ بخشی از مرض مسخره‌ای باشه که دچارش شدی. اما در نهایت می‌دونم تمام این‌ها اضافاته. در نهایت نهایت، تو هم امید رها شدن نداشتی. مگه نه؟ 

اما تو داستان منی

می‌دونی؟ نمی‌دونی که. اما من فکر می‌کردم قصه‌ای که با تو دارم یه داستان واقعیه. فکر می‌کردم رخ دادن یک عشق در یک وضعیت بیم‌ناک اتفاقیه که توی داستان‌ها می‌افته. نوشته‌بودم مگه میشه همینجوری یکی عاشق پسری بشه که می‌خواد بره خارج، بعد تو یکی از قراراشون درست وسط لمس‌ها و بوسه‌ها یکی دختره رو بدزده اما دختره هیچیِ هیچیش نشه و مثل قهرمان یه فیلم آمریکایی از صحنه‌ی مرگبار نجات پیدا کنه و هی دعا کنه "خدایا این پسر نره، ای کاش نره" و بعد، آبان ۹۸ برنامه‌های پسره رو به هم بریزه؟ این همه اتفاق توی یه مدت کوتاه معلومه که قصه‌س. گاهی فکر می‌کردم قصه‌ی من و تو تموم نشده. فقط مثلا اول فصل بعدیش نوشته شده چندسال بعد... 

ولی من نمی‌خوام قصه‌ اینجوری تموم شه. نمی‌خوام فکر کنم تو از گل کشیدن زیاد خل شدی. نمی‌خوام حالا نشناسمت. نمی‌خوام هسته‌ی اصلی داستان‌مون "کارما ایز ریِل" باشه. 

شما منو نمی‌شناسید. خودم هم اون دختری که بودم رو به دست فراموشی سپردم. اما اون زیرزیرکی کارشو انجام میده. وقتی اون یگانه جدیه آیلتس می‌خونه و فکرش روان‌شناس شدنه، یگانه‌ای که مثلا دیگه ساکت شده با خودش میگه وای دختر اگه تو بری و اون بمونه، داستان کامل میشه. 

این شعرها برای تو که شخص سومی

این شعرها برای تو که شخص سومی

از اتفاق‌های نباید گذشته است

گاهی به من نگاه کن و فکر کن که در

این سال‌ها چقدر به من بد گذشته‌است

و من از نه سال پیش که این شعر رو خوندم با خودم گفتم چه قشنگ اما یعنی چی؟ چطور دوم شخص، سوم‌شخص هم هست؟ اما به عنوان یک بازی زبانی شاعرانه پذیرفته‌بودمش. 

و حالا که هر بار از "تو" می‌نویسم شخص غایبی، لمسو رو می‌فهمم. تویی که هرگزمخاطب قرار نمی‌گیری و من لجوجانه ضمیر مخاطب رو برای خطاب به غیابت به کار می‌گیرم. 

این شعر را برای تو که شخص سومی

وقتی نوشته‌ام که از این ایل رد شدم

گاهی خدا چه دیر به دادم رسیده‌است

تا او عصای من شود از نیل رد شدم 

خودمو بیشتر از تو دوست دارم

یه چیز عجیبی درباره‌ی تو برای من وجود داره. اون قدیما که تو کافه‌ی کوچه رهنما می‌نشستی جلوم و از شکست‌هات می‌گفتی، می‌خواستم تو غصه‌ی چشمات محو شم و بعد می‌دیدم که دلم موفقیت رو نمی‌خواد. هر شکست کوچیکی که تو اون مدت کوتاه با هم بودنمون خوردی یه نفس راحت کشیدم. آخه موفق شدن تو معنیش رفتن بود و من می‌خواستم همیشه این چشم‌های غمگین رو برای غرق شدن روبه‌روم داشته‌باشم. 

آره خلاصه، یه بدجنسی معصومانه برای تو در من هست. اگر همین روزا بیای و با چشم‌های غمگینی که دیگه نمی‌بینم از پشت چت از افسردگیت بهم بگی، هنوز دلم می‌خواد مادرانه بگم چی به سرت اومده پسر؟ ولی اصلا دلم نخواد که خوشحال باشی. دلم نمی‌خواد خوشحال باشی. گذشته از این، دلم می‌خواد همزمان که با لحن مادرانه می‌پرسم چی به سرت اومده، نشون بدم که حال من خوبه، زندگیم رو رواله و ازت قوی‌ترم. آخی طفلکی. 

اون روز یادمه که تو اتاقم بیدار شدی و موهات آشفته بود. و من نوشتم خدایا، من می‌خوام این موهای لخت و تیره‌ی آشفته رو هر روز صبح ببینم. حالا می‌خواستی کنار کی بیدار شی و نشدی که به روز سیاه نشستی؟

و ما چرا اینقدر تضاد منافع داشتیم؟ چرا اینقدر دشمن بودیم که یواشکی شکستت رو آرزو کنم تا _اون موقع_ ترک نشم _و حالا_ زخم دیرینم بی‌حرمت نشه؟ 

زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند

من حالم خوبه. ندا میگه چطور اینقدر سلامت روان داری که می‌تونی برای تفریح گزارش ترو کرایم نگاه کنی و سرگرم شی :)) گذشته از این که ملاک خوبی برای سنجش سلامت روان هست یا نه، حال من خوبه. گرچه گاهی اون لایه‌ی کلفت ناامیدی رو میاد و گرچه از آشفتگی احساسی می‌گریزم و مدام در فرارم، اما حالم خوبه. 

امروز که دوباره با اون پسر حرف زدم شبیه این بود که مارشملوی سفید و نرمالو با زغال سیاه حرف بزنه. همون موقعش هم ناگهان سقوط کرد و سیاه شد اما زغال نبود. یک کلام از حرفاش نفهمیدم. فقط فهمیدم که این آدم از دل سقوط داره حرف می‌زنه.

بهش گفتم "پارسال هر کی دستم رسید رو نفرین کردم. امسال نمی‌خوای نفرین شی؟" اما توی یادداشتی که پارسال درست همین موقع نوشتم گفته بودم که "هیچ‌وقت آرزوی سال نوم سرنگونی دیگران و آگاه شدن از نگون‌بختی‌شون نبوده. اما امسال هست." همون پارسال که دستم ازت کوتاه بود هم نفرین اصلیم برای تو بود که من رو کنار زدی تا در عشق دیگری سیاه شی. من سفیدتر از اون بودم که بذارم سیاه شی. اما شاید اگه می‌موندی سیاهم می‌کردی. ولی دلم می‌خواست خودم ببینم و بفهمم و تجربه‌ت کنم تا این همه وقت حسرت رو دلم نمونه. به هر حال، شاید می‌خوام باهات دوست شم و کی می‌دونه چی پیش میاد. نه چون توی سیاه رو دوست دارم. نه. چون این مارشملوی سفید و شیرین نمی‌خواد حسرت‌زده پا به آینده بذاره. 

مثل یک مار مست در الکل

۱۴۰۰ از اون سال‌ها بود که توش یه سری تغییر اساسی می‌کنی و می‌دونی که دیگه شبیه قبلنت نخواهی‌بود. تغییرهای بزرگ اما نامشهود. مثل ماده‌فیل بارداری که دو سال یه بچه‌فیل با خرطوم کوچیکش از داخل شکمش لگد می‌زنه اما بچه فیل قابل دیدنی در کار نیست. بچه‌فیل من بزرگ شدنه. بچه‌فیل من پژوهشه. بچه‌فیل من مهاجرته. 

مهم ترین مسئله‌ی منِ ۱۴۰۰ نظم و برنامه‌ریزی و تصمیم گرفتن بود. هر روز تو دفترخاطراتم با "امروز فلان‌قدر فلان‌کار کردم" شروع شد و این تلاش‌های به نسبت کوچیک، لگدهای اون بچه‌فیله‌ست که سال بعد قراره به دنیا بیاد.

"تو" هنوز مسئله بود و هنوز هم هست. و من تصمیم گرفتم از این فکرها و این حسرت به جا مونده خجالت نکشم. من حق دارم برای هر چیزی که دوست داشتم و از دست دادم حسرت بخورم و ابراز کردنش شرم‌آور نیست. برخلاف غرور هم نیست. اصلا غرورم ایجاب می‌کنه که حق حسرت و ابراز رو برای خودم قائل باشم. به کسی هم مربوط نیست که از قضاوتش بترسم. حتی به "تو" هم مربوط نیست. "تو"یی که تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم و به خودم بفهمونم این آدمی نیست که لازم باشه ازش فرار کنی. اگه بهش قدرت بد کردن حالتو ندی، تاثیری روت نمی‌ذاره. باید باهات حرف بزنم تا غرورم رو بازبیابم؛ تا حسرتم رو دور بریزم. نگران حرمت عشقی که داشتم و از دستم گرفت هم نیستم. اون توی شعرام، "مثل یک مار مست در الکل"، تو شیشه‌های دربسته حفظ شده.

خلاصه کنم که هزار و چهارصدم رو دوست داشتم. هزار و چهارصدی که چندین بار با گروه دوستی اوایل نوجوانیم بیرون رفتم و به اندازه‌ی اوایل نوجوونیم باهاشون شاد بودم و به اندازه‌ی اوایل جوانیم عاقل. هزار و چهارصدی که مشخص کردم می‌خوام پژوهشگر شم و مشکلات ناشی از جدایی یا شکست عشقی تمرکز کارم باشه. مشخص کردم واقعا کِی باید چه کار کنم و چیزهایی که ازشون می‌ترسیدم رو شروع کردم. رستاک و تاک‌داون و الیویا و تیلور رو دوست داشتم که هر کدوم قفلی‌های طولانی‌مدتم بودند. همه چی خوب بود. خیلی خیلی بهتر از ۹۹. 

چرا باید با چنین روح پرشوری زاده شده باشی؟

اولین پسری که فکر کردم عاشقش شدم چهارده سالش بود. یا شاید چهارده سالش هم نبود. شبیه داستان های عاشقانه ای که کسی ناگهان در حضور شخص دیگری میخکوب میشه، توی کلاس زبانی با رنج سنی سیزده تا پانزده سال، اسم نگاهی که به لاغرترین و درازترین و دماغ گنده ترین پسر کلاس داشتم رو عشق گذاشتم. احساس عجیبی بود. قبل از اون هم همیشه درباره ی شاهزاده ها و سربازهایی که معشوقی دارند خیال پردازی می کردم اما همیشه بچه تر از اون بودم که خودم رو موضوع خیال هام قرار بدم. روزی که تصمیم گرفتم اسم احساسم رو عشق بذارم، تابستونی بود که نمی دونستم اگر کسی سوال کرد، باید بگم اول راهنمایی ام یا دوم. روی صندلی آموزشگاه نشسته بودم و به این اشتیاق بی اختیار فکر می کردم. به روح زوج عاشق مرده ای فکر می کردم که منتظر نشسته اند تا اقرار کنم. اون پسر با کیفی روی شونه، از این ها که جنس شون پارچه ست و بند بلندی دارند، اون اطراف پرسه می زد تا ساعت کلاس برسه. یک بار در حالت خنده چشم تو چشم شده بودیم و همین برای من کافی بود که وقتی یک ساعت از پایان کلاس می گذشت اشک دلتنگی بریزم. هر بار با ماشین از میدون نماز رد می شدیم اشک تو چشمام حلقه می زد. یادم نیست که سعی می کردم در گذر از محدوده ی خونه شون احساساتی شم یا به طور طبیعی این طور می شد. 

دوم راهنمایی تو مدرسه دوست پیدا کردم. دوست هام شعرهایی که برای علیرضا، همون پسره، می نوشتم رو دوست داشتند. سال بعدش شیطنت و روحیه ی سرکشی به رمانتیک کوچولو بودن چربید و نقشه ای کشیدم تا هر جور شده پسره رو پیدا کنم و بهش بگم هی، چطوره آشنا شیم؟ نقشه این بود که ادای پسرها رو دربیارم و به کسایی که می تونستن باهاش آشنا باشن پیام بدم و بگم داداش چطوری؟ از این داوشمون علیرضا خبر نداری؟ دلتنگشم به مولا. شماره شو بدی خیلی داوشی. خب، با شکست مواجه شد. 

ولی پوینت داستان اینه که یگانه ی سیزده ساله رویاباف و یگانه ی چهارده ساله عمل گرا بود. و حالا در ماه های بعد از بیست و چهار سالگی، دوباره رویابافه. منظورم در همین حیطه ی به خصوصه. حوصله ی اقدام کردن ندارم. حاضر نیستم تو فضای مجازی حضور داشته باشم. اگر از کسی خوشم بیاد برای برقراری ارتباط تلاش نمی کنم و ترجیح میدم فقط غر بزنم که همه ی هم سن هام رابطه ی عاشقانه دارند و من نه. به واقع احساس می کنم یه مرحله عقب افتادم. احساس می کنم هم سن هام دارند ارشد می گیرند و من با وجود تمایل، حتی حوصله ندارم منابع کنکور ارشد رو چک کنم.