این یک بولشت است. چون دنیای واقعی در نظریهها جریان نداره.
باز هم قراره از نیلوفر بنویسم که گویا توی رابطهش به مشکل خورده. چند روز پیش آنمیوتش کردم تا چشمم عادت کنه و هر وقت اسمش رو میبینم دلم هرّی نریزه. امشب پستی گذاشت و درخواست راهنمایی کرد و راستش چیزی در دلم خواست که میدونستم چطور باید کمک کرد و این کار رو میکردم. در هر حال، اگه کسی کات کرده باشه و مشکلش این موضوع باشه هر روز دارم چیز جدیدی راجع بهش یاد میگیرم و هر روز مشتاقتر میشم که بفهمم چطور میشه این مشکل آدمها رو حل کرد. اما خب، ایدهای ندارم چطور مشکلات درون رابطه رو باید هدایت کرد. اگه داشتم، نمیدونم شاید راهنماییش میکردم.
عجیب نیست؟ چون توی موقعیت دونستن و کمک کردن بهش نیستم لازم نیست خیلی ذهنم رو درگیرش کنم اما یاد آلفرد آدلر میفتم. یاد آلفرد آدلر میفتم چون تمایل دارم مثبت بهش نگاه کنم. آدلر میگفت همهی ما با حقارتهایی که در خودمون میبینیم برانگیخته میشیم و در سدد جبرانش برمیایم. سالمترین جبران، در گروی درک این واقعیته که ضعفهای ما تنها ضعف ما نیستند و خیلیای دیگه همین حقارت رو تجربه میکنند. وقتی این درک حاصل شد، آدم برانگیخته میشه تا به سالمترین شکل حقارت خودش رو در سطح اجتماعی جبران کنه. یعنی چی؟ یعنی اگر من نوعی ضعف و حقارت رو توی روابط تجربه کردم، سعی کنم که این ضعف رو نه فقط برای خودم بلکه برای هر کسی که بتونم جبران کنم. این باعث میشه آدم بیش از حد هی تو لوپ فکر کردن به مشکلات شخصیش نیفته و راجع بهشون اورتینک نکنه و بهشون دامن نزنه.
آهنگ قدیمیای گوگوش جادوییاند، بازیای پلی استیشن داییم که وقتی دوم دبستان بودم تماشاشون میکردم جادویی بودند، قلعهی متحرک هاول جادویی بود، کشف اینترنت جادویی بود، تابستون دو سال پیش هم جادویی بود. این رو امروز صبح که تو آرشیو استوریهام میگشتم حس کردم. یه عکس بود از قلب مرداد و یه آدم. بعد برگشتم یه تصویر پاییزی از اون آدمو چک کردم تا ببینم جادو از شخصه یا از زمان. از زمان بود. مثل آهنگای قدیمی گوگوش که بخاطر شخص گوگوش جادویی نیستند. مثل قلعهی متحرک که بخاطر میازاکی جادویی نیست و مثل بازیای پلیاستیشن که بخاطر بچه بودن من جادویی بوند.
سلام. اظهارات پست قبلیم کسشر بود. چون از اون موقع دو دفعه خواب دیدم از نظر عاطفی طرد شده و فروپاشیدهم. هر چند که توی یکی از خوابهام شخصی که ازش طرد شده بودم و با دیگری بود اون نبود، یه آدم رندوم بود. ممنون ناخودآگاه هوشمندم که با نشون ندادنش بهم حس منفی خوابم رو تعدیل کردی. امروز هم چنین خوابی رو در حالی دیدم که دختر خواب من نبودم. انگار تماشاگر داستانی بودم که از قضا و کاملا اتفاقی اسم شخصیت رنجورش یگانه بود. یه جوری گریه میکرد که دل آدم براش کباب میشد. البته فقط به عنوان تماشاگر. هیچکس بیشتر از خوابساز توی ذهنم دوسم نداره. مرسی که انقد مراعاتمو میکنی.
+انگار یه سال شد که مرتب اینجا پست میذارم.
دو سال پیش این موقع یه دوست پسر داشتم که الان رفته کانادا. یه دختری هم بود که این هم قبل از من دو ماه باهاش بود و هم بعد از من دو ماه باهاش رابطه داشت. منم از سر فضولی از همون موقع دختره رو در شبکه های اجتماعی فالو کرده بودم و گهگاهی اینتراکشن داشتیم. دیشب استوری دختره رو ریپلای کردم و گفتم چقد لاغر شدی. جواب داد پس باید زید بزنم. می خواستم بگم پیدا کردی به منم بده که دیدم زشته با توجه به اکس مشترکی که داشتیم :))) همین رو که تو سایت نوشتم نیلوفر پستمو لایک کرد. به نظرم بامزه بود :)) اما دلم گرفت از این که برام بامزه بود و باهاش شوخی کردم. من همه چیز رو دستمایه ی شوخی می کنم اما این مورد همیشه خط قرمز، دردناک و دارا ی حریم بود. شوخی شبیه مرگه. در انتها همه چیز رو در بر می گیره. من هم نماینده ی مرگم که به همه چیز می خندم. اعلام کننده ی رسمی پایان جدیت چیزهام.
یه حس حال نداری بدی دارم. می ترسم مربی رانندگی بدون ماسک دیروز باعث کرونا گرفتنم شده باشه. امیدوارم اگه گرفته باشم هم مثل قبل این که به طور طبیعی آدم محبوس در اتاقی هستم و این که مامان و بابام تا فردا شب تهران نیستند باعث شه به کسی انتقال ندم.
داستان قتل خانوادگی اخیر تو دل همه ترس انداخته. یه بار فاطمه با باباش دعواش شده بود و از ترس پیام داده بود به یکی از استادای دانشگاه، شمارهی منو هم بهش داده بود که اگه ناپدید شد بهم خبر بده. مطمئنم رفتار باباش دقیقا قتلآمیز نبوده اما تسلط و قدرتش به زندگی فاطمه رو بهش القا کرده. اصلا تو والدین ایرانی بعید نیست. خیلی دیدما، خیلی. این تهدید رو میکنن که زندگیت تو دستای منه، لطف کردم که بهت اختیار دادم اما اختیارِ اختیار داشتنت هم دست منه.
امیدوارم خونوادم هیچوقت یه چیزهایی رو دربارهی من نفهمن. امیدوارم دو سه سال دیگه از ایران رفته باشم. خارج از موضوع، امیدوارم حتی بعد از مردنم هم نفهمن. بدین منظور باید دفترخاطراتم رو بسپرم به یکی.
خارجتر از موضوع، علیرضا هاشمی بود که مرد؟ اون پسره که خودکشی کرد. آخرین مکالمم [بین مکالمههای خیلی کمم] باهاش این بود که گفته بود اگه بمیرم آرشیو محسن یگانهم چی میشه؟ گفته بودم وصیت کن نگهش دارن. اوکی نکنه منم دفترخاطراتم رو نسپردا از دنیا برم.
جین ایر تموم شد. حالا نسبت به هر گونه رمان و ادبیات داستانی احساس کرختی می کنم. با این که از ویلت بیشتر دوسش داشتم و مهیج تر و جالب تر بود اما شخصیت ها بسیار سمی بودند. آقای راچستر که به علت ناپاکی خودش عاشق دختر بیست سال جوون تری شد که از نظرش مظهر پاکی و بی تجربگی بود. بعد برای این که اذیتش کنه -واقعا مرد گنده این کارو کرد باورم نمیشه- دختری رو به خونه آورد و باهاش شروع کرد لاس زدن تا عشق و حسادت رو در معشوق کوچک و پاکش ببینه. بعد هم بهش گفت اگه ترکم کنی من میرم خراب بازی درمیارم تا رنج نبودنت رو در فساد و هرزگی از یاد ببرم پس تو نباید بری :)) سنت جان هم که خدای من از همه سمی تر بود. زندایی جین هم جوری بود که اگه جای نویسنده بودم فراموش می کردم انگلیسی زبان هستم و صراحتا در وصفش می نوشتم: برخی انسان ها کسکش به دنیا می آیند و همینطورهم از دنیا می روند.
یک نفر ساعتی پیش توی استوری تبریک روز سمپاد تگم کرده بود. تصویری که توی اون استوری بود یه شخص کارتونی رو نشون میداد که به ظروف آزمایشگاهی و حیوونهای داخلشون نگاه میکنه. سمپادی بودن من به چهار سال فرزانگان رفتن ربط نداره. اصلا ربط نداره. تنها گسترهی عظیم آدمهایی که با واسطه و بیواسطه میشناسم، تمام دراماهای زندگیم، از سر تا ته زندگی عشقی و تمام دوستهای عزیزی که از دست داده و به دست آوردهم من رو به این جامعه با لیبلی که از بیرون مسخره دیده میشه مرتبط میکنه. به نظرم این لیبل اونقدرها هم مسخره نیست چون واقعا و حقیقتا یه شبکهی اجتماعی و ارتباطی مخوف رو تشکیل میده که میتونه سالهای سال زندگی رو با آدمها و اومدنها و رفتنها و دردها و دوستیها و دشمنیها تحت تاثیر قرار بده.
برای دیگران تنها به این جنبه محدود نمیشه اما برای من چرا. یادم میاد وقتی تو اون مدرسه بودم هرگز شوق همکلاسیهام رو برای حل کردن یه مسئله پای تخته نمیفهمیدم. درگیریشون با مسائل منطقی کامپیوترطور رو درک نمیکردم. این طور نبود که واقعا فکر کنم به درک کردن یا نکردنشون اما هیچوقت شوق یا لذت و هیجانی از این چیزها بهم دست نمیداد. تمام اینها صرفا وظایفی بودند که در ادامهی وظایف درسی دیگه داشتم و خب، از پسشون هم برنمیاومدم. باز زیست جالبتر بود. گاهی شعف ضعیفی از درک دستگاههای بدن بهم دست میداد. اما چیزی نبود، واقعا چیزی اونجا نبود که دوسش داشته باشم و توش خوب باشم. دیگه نه درس میخوندم، نه تلاش میکردم و معتقدم این بیتلاشی امروزهام هم به همین علته که توی حیاتیترین سالهای زندگیم جایی بودم که چیزی برام ارزش تلاش کردن نداشته. میان تلاشگرترین آدمها بودم اما هرگز ازشون یاد نگرفتم. نتیجه میگیرم که چقدر اهمیت داره از سنین راهنمایی بچهها در راستای چیزی که ازش مشعوف میشن قرار بگیرن. یا نمیدونم حداقل در معرض درسهای سنگینی که اصلا مشخص نیست براشون مناسبه یا نه قرار نگیرن. منِ بچهی ۱۲ تا ۱۵ ساله احتمالا هنوز نمیدونستم به چی علاقه دارم اما اگه از هر موضوع علمی به مقدار "مناسب" بهم ارائه میدادن اینقدر دچار ناتوانی آموخته شده نمیشدم که به طور کل علاقه و انگیزه و تلاشم رو از دست بدم. من آدم باهوشی هستم و همیشه بودم. همون طور که تمام اطرافیانم، همونطور که تمام دوستهام، همونطور که خیلی از کسایی که میشناسم و نمیشناسم هستند. اما توانایی ذهنم طی چهار سال با محتواهای سنگینی که نمیخواستم تحقیر شد و در انزوا قرار گرفت. جای من اونجا نبود. اما جای شگفتیه که چقدر تمام زندگیم تحت تاثیرش قرار گرفت. سمپاد، حتی پسرای خوبی هم بهم ندادی. در غیر این صورت میتونستم ببخشمت.
یادمه سوم دبیرستان توی مراسم روز سمپاد (درست و دقیق میشه نه سال پیش) بچهها روی یه پارچهی سفید نوشتن ما سمپادی هستیم. و کلی حرکات آیینی انجام دادن. من بهشون گفتم نخیر از طرف من حرف نزنید. من نیستم.
ناراحتم. از این که یه دختره که گاهی کانالش رو میخونم توی یه نشریهی روانشناسی مسئولیت داره در حالی که اصلا تو روانشناسی سررشته نداره ناراحتم. از این که وقتی بهش پیام دادم باهام حرف زدن رو ادامه نداد در حالی که من میخواستم سر حرف رو باز کنم ناراحتم. انگار نمیتونم با آدمایی که میتونن تو وارد شدن به کامیونیتیهایی که جام توشونه کمکم کنن ارتباط برقرار کنم. ناراحتم که تو کامیونیتیهایی که جام توشونه نیستم و هیچی نمیدونم، راهنمایی ندارم برای چطوری وارد شدن. از این که برای راهنما داشتن هم باید ارتباط برقرار کنندهی خوبی میبودم و نیستم هم ناراحتم. از این که همکلاسی دانشگاهم استوری گذاشت که "دانشآموزش" روز روانشناس رو بهش تبریک گفته ناراحتم چون که دوست دارم تدریس کنم و نمیدونم چطور واردش شم.
دیشب علی گفت برات چه آرزویی کنم؟ و گفتم بزرگسال شدن! اما بزرگسال شدن به تواناییهایی نیاز داره که بلد نیستم. بزرگسال شدن یعنی کسی بهت نمیگه باید چه کار کنی و خودت باید با آذوقهی آموختههای قبل از بزرگسالی بفهمی. وای اگر آذوقه ناکافی باشه.
مامانم هر از چندگاهی به رویکردم به ازدواج خرده میگیره. همین چند ماه پیش شاید دو ساعت یا بیشتر مجبور شدم با دایی و زنداییم حرف بزنم تا فقط قانع شن چرا با پسری که "معرفی" کردن نمیخوام آشنا شم (در حالی که شغغغغل و درررررآمد خوب داره). مامانم هم احترام میذاره اما راضی نیست. میگم باید خودم انتخاب کنم. شغل و درآمد طرف چه اهمیتی داره وقتی خودم به این چیزها نرسیدم؟ حالا تصور کنید این آدم نمیتونه خوب ارتباط برقرار کنه. نه با جنس مخالف برای آشنایی و ازدواج، نه با کسایی که مربوط به آیندهی حرفهای و شغلی هستند. از مورد اول نگرانی ندارم چون تجربه یاری میکنه :-"
بله خلاصه. اصلا دلم میخواد برای همچین چیزهایی گریه کنم. خدا میدونه با هر تلاش چقدر انرژی صرف میکنم. اما انگار هر تلاشی در این راستا شبیه تلاش برای شنا کردن با دوچرخهست!