امروز تو راهِ بیرون (!) شعر، شبیه شیر از سینهی متورم مادر تراوش میکرد. به این یگانهی پیشتر پنهانشده میگفتم خیلی خب بچه خوش اومدی. الان وقتش نیست و حتی گوشیت شارژ نداره که نوشتن امکانپذیر باشه.
چند وقت پیش خواب دیدم مردی هستم که قصد داره همسر بسیار زیبا و موردعلاقهش رو بکشه. نگاهش کردم و فکر کردم چه دختر قشنگی میتونستیم داشتهباشیم، موهاش رو نگاه کردم که شبیه هیچ زنی نبود و دوبرابر زیباتر و تحسینبرانگیزتر بود. اما مقدر بود که به دست من بمیره و تا مرد، از خواب پریدم.
حالا میدونم که اون زن زیبا تو بودی که با سینههای متورمت دفترم رو تغذیه میکنی. خوشحالم که برگشتی و زنده برگشتی. خوشحالم ای مسافر خسته، ای زندانی مهجور، خوشحالم که زیبایی بیهودهت رو دوباره بهم نشون دادی.
فکرهای آشنای عجیب دارم.از اون فکرها که یگانه می کرد و جهانی در سرش ساخته می شد که زیباییش بیهوده بود. من از عشق و شاعرانگی و خیال های لطیف به علم چنگ زدم؛ عشق رو به کتاب ها بردم و پایان نامه نوشتم، شعر رو که اعلان تداوم درد بود بایکوت کردم و به چرایی و چگونگی درد فکر کردم. بعد فهمیدم آدم های دانشگاهی زیادی به این چرایی و چگونگی ها فکر می کنند و آینده ی تحصیلی که توش به عنوان روان شناس از عشق و رشد و حال خوب و گذر کردن آگاه میشم و آگاهی میدم اهمیت پیدا کرد. اهمیتش اونقدر بالا رفت که یاد تو افتادم. شبیه تویی شدم که هیچ چیز به انداره ی آیندت درمسائل تحصیلی برات اهمیت نداشت. من هم که هیچ.
شبی که بعد از دو سال بهت پیام دادم گفتی از یه جایی به بعد به خیال ها پناه بردی. گفتم خوش اومدی به جمع استعاره بازها. بعد از عشق گفتی و از شعر و شاعرها! و من که دلم شکست. اما چرا شبیه من شدی؟
شبی که بعد از دو سال پیام دادم تصدیق کردی که زندگی به جای من سخته. چون حس هام درست درمیان! تو هرگز به من فکر نکردی که مثل شادمهر تقدیر، از راه دور حسش کنم! اما می فهمیدم یه چیزی شده و صبر کردم تا زمانی از خودت بشنوم. فکر کردم شاید رشته ای بین من و تو وجود داره که مثل جا موندن قیچی جراحی تو بدن بیمار، اشتباهیه. روز اول که بیست و یک سال و نیمه بودم و دل من به تمنای تو پر زد تو ایستگاه مترو منتظرت نشستم. لحظه ی عجیبی بود چون حرفی در این باره نزده بودیم، حتی قبلش خداحافظی کرده بودیم اما من می دونستم که باید تو ایستگاه مترو منتظرت بشینم. چند دقیقه بعد تو اومدی و تا خونه همراهیم کردی. و من دلم خواست بغلت کنم. بعد تو گفتی که دلت می خواست بغلم کنی. و رشته ی نامرئی مثل قیچی اشتباهی تو دلم موند تا از یک دنیا فاصله چیزی ازت بفهمم، کمی شبیه تو بشم و تو کمی شبیه من.
باید از مواجهه ی دوباره باهات بنویسم چون که تاثیرگذارترین چیز روی احوالمه. چون باعث میشه دوهفته به هم بریزم و برنامه هام رو رها کنم. اما بعد که خودم رو جمع کردم، باز هم از صحبت باهات به هم بریزم. چون باعث میشه جلوی آینه حین مالیدن کرم مرطوب کننده ی صورت آه بکشم. وقتی قیچی به دست توی موهام دنبال موخوره می گردم آه بکشم. وقتی تو کافه ی مسخره ی پاساژ شربت خاکشیر رو هم می زنم آه بکشم.
دیشب که ولنتاین بود، از کتاب هایی که با موضوع عشق داشتم توی واتس اپ استوری گذاشتم. ملاتونین خورده بودم و داشتم جلوی آینه با آهنگ های هیپ هاپ همخونی می کردم تا خوابم بگیره که برام پیام اومد. توی این مدت خیلی خیلی طولانی آرزو می کردم یکی از پیام هایی که رو گوشیم میاد تو باشی. همیشه یک هزارم درصد احتمال می دادم که تو باشی و می دونستم فرقی با احتمال این که یک روز حسن شماعی زاده اشتباهی شماره م رو بگیره نداره. دیشب هم این احتمال رو دادم اما چون هفته ی پیش خودم بالاخره سکوت رو شکسته بودم احتمال این که تو باشی از حسن شماعی زاده بیشتر بود. این دفعه خودت بودی. استوریم رو از یه ساعت قبل دیده بودی، فکر کرده بودی آیا ریپلای کنی یا نه. و تصمیم گرفتی بهم بگی که "علم عشق در دفتر نباشد."
هفته ی قبل که من سکوت رو شکستم گفتی که سیزده روز تو بیمارستان روانپزشکی بستری بودی و من بهت گفتم که بعدا تعریف کن چرا. این رو گفتم که بعدا هم باهات حرف بزنم. چون حرف زدن باهات بعد از این زمان طولانی، مواجهه های خیالیم باهات رو کم کرده بود و بعد از این مواجهه ی واقعی، حالم خیلی بهتر بود. گفتی از شهریور تا مهر پارسال توی بیمارستان بستری بودی و من یادم اومد که توی اون تاریخ می دونستم اتفاقی برات افتاده. حواسم بود که عکس هات رو حذف کردی، اکانت اینستاگرامت گم شد و برای اولین بار تو مدتی که می شناختمت بیوی تلگرام گذاشتی. نوشته بودی "هشیار کسی باید از عشق بپرهیزد" و من گریه کرده بودم که چنان عاشقت بودم انگار که خاک باغچه به آب، و تو نوشته بودی هشیار کسی باید از عشق بپرهیزد. گریسته بودم چون فکر می کردم حداقل خاطره ی خوش و شیرینی از عشق برات گذاشتم و تو از عشق دیگری تلخی می چشی.
دیشب بلافاصله گفتی که دلیل بستری شدنت همین بود، عشق. اسم عشق رو نبردی اما شبیه به وقت هایی که من می خوام چیزی رو با پنهان کردن بیان کنم، گفتی "دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را". و من فهمیدم که به واژه ی عشق پشت این مصراع ها اشاره داری. گفتم واو! اما اندام هام می لرزیدند. پرسیدم بهتری؟ و احساسی در جملاتم نبود. گفتم که دوست دارم همه در خصوص مشکلات خاص عشق بهتر باشند. گفت بعیده. چون معنی عشق رنج کشیدنه. گفتی که چو عاشق می شدی گفتی که بردی گوهر مقصود، ندانستی که این دریا چه موج خون فشان دارد. گفتم الزاما خون و خون ریزی در کار نیست. اندام هام به لرزیدن ادامه دادند. عشقی که من بهت داشتم برات لطیفه بود. به اندازه ای از اهمیت تهی که بعد از دو سال راحت بهم بگی که کس دیگری رو چنان دوست داشتی. شاید هم داری. چمیدونم. گفتی تمام شاعرها عشق رو در رنج معنا کردند. و خبر نداشتی که اگر تو شعرخوانی، من شاعرم. شب بخیر گفتم چون خوابم دیر شده بود. اما دیگه خوابم نبرد.
با چشم بسته توی تاریکی دراز کشیدم و سعی کردم فکر کنم این احساس سنگین توی گلوم فقط یه احساس خوش خیمه و فردا که بیدار شم خبری ازش نیست. اشتباه فکر کردم. هنوز چیزی در وجودم سنگینی می کنه. هنوز بغض کالی هست که شبیه جوش زیرپوستی، فقط درد داره و نمیشه خالیش کرد.
اگه ایرانی نبودم و تو یه کشور توسعهیافته و آزاد زندگی میکردم، احتمالا تا الان وارد چیزی که دوست دارم یا حداقل فکر میکنم که دوست دارم شده بودم، امتحانش کردهبودم و ارزیابی خوبی از مسیرش و خوبی و بدیهاش داشتم. حالا ویدیوی بیست دقیقهای رابرت استرنبرگ رو نگاه میکنم و اول از همه قلبم فشرده میشه که چرا استادهای ما اینطور بانمک و شیرین و خاکی نیستند، بعد استرنبرگ میگه دو تا دانشجوی لیسانس دارن روی جدیدترین پروژهش تو زمینهی روانشناسی رابطه و عشق کار میکنند. سایت آزمایشگاههای متعدد پژوهش روابط رو نگاه میکنم که بعضی از اعضاشون سال دوم کارشناسیاند. بعد من ایرانی که در شرف ارشد خوندنم هیچ تجربهای، هیچ اطلاعی و هیچ فرصت روشنی برای شرکت توی چیزی که دوست دارم ندارم و اگه به دست بیارم هم از دیگرانی که زودتر و راحتتر از من شروع کردن کمتر و عقبتر خواهم بود.
یه روز نه، دو روز نه، اما سه روز که می گذشت ولوله به دلم می افتاد. می خواستم یه گوشه از یه عالمه حرفی که از چشمه ی تازه جوشیده م تراوش میشه رو بهش بگم و باز از ادامه دار بودن و تموم نشدنی بودن حرف ها تعجب کنم و در نتیجه، سه روز بعد بیشتر نسخ حرف زدن بشم. درگیر این بودم که چرا من؟ چرا من مشتاقم؟ جرا من آغازکننده ی صحبت هام؟ چرا فقط من به جزئیات حرف های این آدم دقت می کنم و روحیاتشو بر اساس شون حدس می زنم؟ چرا فقط من لذت از مصاحبت رو دل پسند قلمداد می کنم؟ بعد این فکرها به اون فکر مریض "نکنه من دل پسند به چشم نمیام" منجر میشد.
گفتم به جزئیات حرف هاش دقت می کردم. توی مرور این جزئیات نشونه هایی دیدم که یهو فهمیدم قضیه از چه قراره. فهمیدم چرا باید بهش پول داد تا پیام بده و با وجود ارتباط روان و خوب، گم و گور میشه و غیبش می زنه. یه بار گفته بود به کسی نمی تونه خیلی ابراز توجه کنه، یه بارم اشاره کرده بود که سعی می کنه ارتباط هاش فاز رمانتیک نگیرن. حدس زدم که آها، شاید سبک دلبستگیش ناایمن دوری جوئه! و تست آنلاین سبک دلبستگی رو براش فرستادم (باز هم من پیام دادم-_-). اگه گفتید نتیجه ش چی شد؟ سبک دلبستگی ناایمن دوری جو :)) و باااز هم سه فاکین ساعت صحبت کردیم. گفت از نزدیک شدن فرار می کنه و دلبستگی هاش مقطعی اند و مایل به فاصله گرفتنه. منم گفتم از دور شدن می ترسم و می خوام نزدیک باشم. کاملا برعکس بودیم.
این که کسی با سبک دلبستگی من بخواد به کسی که شبیه اونه نزدیک شه خود خودکشیه. لعنتی، خود خودکشیه.
یه ضربالمثل کاملا جدید هست که میگه با به تخمم گفتن دهن شیرین نمیشه. دهن که نه حالا. ولی اون موضوع از اهمیت تهی نمیشه.
اما انسان چه سلاحی غیر از "به تخمم" دارد؟
با زهرا و فاطمه ویدیو کال کردم تا شعری که ده سال پیش برای جواد نوشته بودم رو براشون بخونم. جواد اولین پسری بود که بهم ابراز علاقه کرد و برای من هم اولین بار بود که کسی رو رد میکردم. هر چند، بعد از اون هم زیاد تکرار نشد.
من همه چیز رو به زهرا، فاطمه و نرگس میگفتم اما شاید نگفته بودم که برای جواد و این که باعث ناراحتی شدم گریه میکردم. وقتی دیروز بهشون گفتم یادشون نیومد. از بیرحمی خودم توی شعر نوشته بودم و درخواست بخشش از جواد. و حالا بعد از ده سال این همه دراماتیک بودن خندهدار به نظر میرسه.
سالها گذشته و من هنوز دلم میخواد به روی زهرا بیارم که تو نمازخونهی مدرسه، روز تولدم قلبمو شکست. هر چند که حالا با تعریف کردن این که روز تولدم با "فدای سرت" کامران و هومن گریه میکردم هم میشه خندید.
فاطمه گفت ما اون سالها واقعا زندگی کردیم. چرا سالهایی که واقعا زندگی میکنیم غمگینترند؟
هر بار به آسمون نگاه میکردم، هر بار که شب شفاف و ستارهای بود، فقط یه کلمه تو ذهنم میومد: آرزوهای قسمخورده. الان یادم نمیاد اصلا کِی آرزو کردم و کی قسم خورده بود آرزوم رو برآورده کنه.
امشب حالم خوب نیست چون یادم اومده تنهام، چون از خانواده عصبانیام، چون تو دلم دارم مامانمو خفه میکنم، چون دیشب ندا زنگ زد و گفت حدس بزن کی رو تو کافه دیدم، چون امشب تولد همون کسیه که دیشب توی کافه بود.
سال گذشته خیلی دراماتیک بودم. یادم اومد که شش روز بعد از اولین دفعهای که دیدمش، همین شب تولدش، قلبم شروع کرد به مسخره بازی. گفتم حتما جهانی بودم که در ششمین روز از جوهرهی شیداییم آفریده شدم. از این حرفها میزدم و سعی میکردم ماهیتا شبیه جملهای بشم که نمیتونستم بهش بگم: تولدت مبارک.
خب امسال از این خبرا نیست. دو سال گذشته و من حالم خوب نیست. اما دو شب متوالی یادآوری کردنش فقط یه بخش احتمالی از ناراحتیمه. هنوز آسمونِ اینجا ستاره داره ولی یاد ندارم که اصلا چطوری کسی میتونه برای خودش قسم بخوره که یه روز یه نفر ستارهها رو بهش نشون میده. نه واقعا جدای از همه چیز، چه تضمینی توی هر چیزی از زندگی هست؟
چقدر این وضعیت بیریخته. این وضعیتی که از چند تا چیز همزمان متاثری و نمیتونی حرفی بزنی که همهش رو با هم پوشش بده. چون هیچکدوم به اون یکی ربطی ندارند.
یه جای آهنگ "به کی بگم؟" فیزر میگه: ،میشد کنار تو عنشو درآورد تا صبح.
و من خوشم میاد.
دیشب داشتم فکر میکردم چرا اینقدر با اطمینان و بدون فکر و استدلال ناگهان برام بدیهی شد که باید روانشناسی بخونم؟ چرا تا قصد خروج از فرزانگان رو کردم میدونستم قراره روانشناسی بخونم؟ من که چیزی از روانشناسی نمیدونستم آخه! انگار همیشه در سطح زیرآستانهای، بدون این که واقعا بفهمم دارم بهش فکر میکنم، مسائل مربوط به روانشناسی مجذوبم میکرد.
از جایی شروع شد که به سن بلوغ رسیدم، پریود شدم، دیدم بدنم و ذهنم داره تغییر میکنه و برای اولین بار احساس کردم در یک مرحله قرار دارم. قبلش فقط بچه بودم اما الان وارد یه مرحله شدم. اون سال اولین بار بود که نمایشگاه کتاب رفتم و چند تا کتاب راجع به نوجوانان خریدم. کتابهایی که برای بچهها ویژگیهای نوجوونی و سن بلوغ رو توضیح داده بود.
همراه اون کتابها یه کتاب "قانون جذب برای نوجوانان" رو هم خریدم البته :)) و تصمیم گرفتم از طریق تصور کردن به آرزوی بازیگر شدن برسم. همون طور که مشخصه کاملا تاثیر داشت :)) سال بعد که سیزده سالم شد تصمیم گرفتم برای بهتر تصور کردنش یه فیلمنامه بنویسم و خودم رو در نقشهاش تصور کنم. تو فیلمنامهم یه پسر دخترباز به اسم محسن وجود داشت که نمیتونست دختربازی نکنه. کنترلی روی امیالش نداشت و از این بابت ناراحت هم بود ولی با این حال نمیتونست مقاومت به خرج بده. به همین دلیل یه شخصیت دیگه رو هم در نقش روانشناس وارد داستان کردم و مکالمههاشون رو تو داستانم جا دادم. نمیدونستم روانشناس و مراجع نیاید رابطه عاطفی برقرار کنن البته =)) و جالبتر این که چیزی که توی بازیگری مجذوبم میکرد، empathy بود. این که باید حالات و عواطف یک نقش رو خودت درک و احساس کنی و بتونی خودت رو جای اون آدم فرضی بذاری. خب این دقیقا چیزیه که یه روانشناس (درمانگر) باید بلد باشه.
به هر حال، انگار بدون این که فکر خاصی پشتش باشه به این جور چیزها اهمیت میدادم. تو اون سالها اصلا فکر نمیکردم میخوام چه رشتهای بخونم یا چه کاره بشم و حتی وقتی انتخاب رشته کردم هم نمیدونستم. مثلا فکر میکردم چون پزشکی و دندونپزشکی خیلی سختن لابد علوم آزمایشگاهی خوبه دیگه :)) اما به محض این که سایهی تجربی از سرم کنار رفت همه چیز کاملا واضح بود. حتی نیاز به فکر کردن نداشت از بس که واضح بود.