استعارهها استحقاق ایمان رو دارند. هر چند وقت یک بار نشانهای مبنی بر حقیقتشون میبینم و مومنتر میشم. استعارهها اذهان شاعرها رو خلق کردند و نه برعکس. ستایششون میکنم و سر تعظیم فرود میارم.
هر روز چیزی از این این عظمت رازآلود میبینم و شگفتزده میشم. اما امروز یادم به عطش نگهداری یادگاریهای گذشته افتاد و این که بخاطر خراب شدن، سرقت، مورد سوءقصد قرار گرفتن (چون که ملکهم :-لاکزدن) و از این قبیل چیزها چندتا گوشی موبایل رو با عکسها و یادگارهای داخلش از دست دادم. معمولا خیالی نبود. عکسهای سلفی که خیلی ارزش یادگاری ندارند (اگرچه کمی دارند) و عکسهای با دیگران هم احتمالا از تلگرام و اینها قابل دانلودند. همین چند دقیقه پیش یادم افتاد که تنها چیزهایی که قابل بازیابی نبود عکسهایی بود مربوط به دوران پوچی از زندگیم -حول و حوش ۲۱ سالگی- که من پیشتر، در آغاز اون دوران، هم نوشته بودم و هم به روانشناسی که یک جلسه بیشتر مطبش نرفتم گفته بودم که این دوران مثل سیکرت چت تلگرامه. میدونم که تایمبندی داره و بعدش همهچیز محو میشه اما میخوام چت خوبی داشته باشم. یه احمق واقعی بودم. اما همهچیز پرید. حتی تمام عکسهای سلفی خودم توی اون برههی زمانی. متاسفم که آرشیو اینستاگرام در وقوع استعارهم خدشه وارد کرده. اما من مومن استعارههام، بندهشونم! و تمام استوریهای آرشیو شدهی مربوط رو حذف خواهم کرد.
عاشق که بودم یه جمله تو ذهنم تکرار میشد. نمیدونم از کجا اومده بود اما در عین بیمعنایی از انتهای ضمیرم برمیومد: تمام من باش. و هرگز نفهمیدم تمنای تمامم بودن، چه معنایی داره.
این روزا روی پدیدهی ادغام و اشتراک هویت عاشقها با دیگری تحقیق میکنم. و اینجاست که نیمهی روانشناسم به نیمهی شعرگونم اهانت میکنه. تمنای تمام من باش به معنای تمایلی بود که میخواست موجودیت معشوق رو جزوی از هویت خود کنه. نه تنها بودنِ تو جزئی از من بودنِ منه بلکه میخوام تمام من بودنم، وجود تو باشه. مثل تمام عواطف زیباست. اما جنبهی اهانتبارش کجاست؟ این که طبق چیزایی که خوندم، کسایی که سبک دلبستگی مضطرب دارن، با تمنای بلعیدن معشوق در تعریف و احساسشون از مفهوم خود و من بودن، به طور شدید درگیرند.
نیمهی شعرگونم لبخند میزنه و میگه: دانی از زندگی چه میخواهم؟/ من تو باشم، تو، پای تا سر تو
+نتیجهی تحقیقم رو برای نشریهی انجمن علمی مینویسم و خیلی خشک و بدون دغدغهی واژهپردازی شده. حس نامکفایی داره که یگانه نیست. یو نو :-]
هرگز فکر نمیکردم با آهنگی که اون تابستون، به فراخور وضعیت گوش میدادم، دلم برای اون زمان تنگ شه. اون زمان اصلا زمان خوبی نبود و تازه یکی از اون دورههای چند روزهی افسردگی حاد اما زودگذر رو پشت سر گذاشته بودم، به طور مداوم سیگار میکشیدم، یکی از درسهای پیشنیازمو افتاده بودم و خلاصه بگم، رو به راه نبودم. اما دلم تنگ شد و حس نوستالژی بهم دست داد.
گاهی بعضی از شعرها و ترانههایی که بدون واژهبازی و قاعدتا بدون زیبایی و حتی بدون قاعدهی درست نوشته یا خونده شدن رو دوست دارم. وقتی امیرعباس گلاب میگه "واسه دوست داشتن تو یه جور بینهایتم" و باقی جملههای نانسنسش () هیچ چیز خاصی نداره اما معصومه، صادقه. وقتی منصور میگه "یادت نره دوست دارم" ترس این که یادش بره رو احساس میکنم؛ چون از ته قلبه، چون واقعیه. و حس مشابهی رو به شعرهای منصوره لمسو دارم (الان اسم خودش رو گذاشته آنا) که از اول دبیرستان که یه فروشنده تو نمایشگاه کتاب کتابشو بهم انداخت دوسش داشتم. یه شعری توی اون کتاب بود که میگفت "دوست داری سلام آخر را، کاش خواجهامیریات بودم" و این در عین مسخرگی خیلی خیلی صادقانهست. تو کتاب دیگهای که تو سالهای اخیر ازش خریدم اینجای شعر ادیت شده بود: بدنت فصلهای برفی بود/ خسته از سردسیریات بودم. اه نه دیگه، دوسش نداشتم.
همهی اینا رو گفتم تا برسم به شعری از لمسو که از صبح زمزمه میکردم و از حافظهم مدد میگرفتم تا از اول دبیرستان به خاطر بیاردش. اینطوری تموم میشه: حیف شعرم به دست او برسد/ باید آدم شوم ولی نشدم/ مثل خرنامهای که برگشتیست/ باز تقدیم میشوم به خودم.
و وقتی که امروز تند و تند محتویات جامدادیم رو از روی میز برادرم جمع میکردم و بدون فکر رواننویس بنفش جادوگریم رو بوسیدم عمیقتر فهمیدم: باید آدم شوم ولی نشدم.
آهنگا: گلاب https://www.navahang.com/mp3/amirabbas-golab-davaa/?group=218846&index=1
منصور https://www.navahang.com/mp3/mansour-ghararemoon-yadet-nareh/
احساس تنهایی میکنم.
معادل فارسی فتیش، یادگارخواهیه. و من گویی فتیش عشق دارم که وقتی امشب تیوپ خالی کرم دستی که ازش دوتا خریده بودم _یکی من یکی تو- رو توی کیف بالای کمد، کنار کاجی که روی سرش افتاد و کتاب و دفتری که برام حساب کرد و نقاشیای که هیچوقت بهش ندادم چپوندم، به این فکر افتادم که با دستکشای محمد توی یه کمد دیگه و خاکستر قلب چوبیای که بهم داده بود بعد از شش سال چه کار کنم؟
انگار منفی بودن راحتتر و مطلوبتر از مثبت بودنه! این که به مامانم بگم ازت خوشم نمیاد، این که بخاطر عصبانیتم دیگه با علی حرف نزنم و این که به خشم بغرنجم از نیلوفر و محمدرضا ادامه بدم، کشش بیشتری داره نسبت به رفع کردن کدورتها، توضیح گلهها و ناراحتیا و حل و فصل خوددرگیریها.
قلب من همیشه کمی مکدر است. خانوادهی اندوه را هر زمان که اراده کنم میتوانم ببینم و مانند میزبانی نمونه، با لبخندی ساختگی بپرسم همه چیز مرتب است؟ چیزی لازم ندارید؟ خانم اندوه تشکر کند و دست بچهاندوه را بکشد که زیاد سر و صدا نکند. بعد میروم و میگذارم از ماههای اقامتشان لذت ببرند. تا وقتی دوباره بچهاندوه شیطنت نکند برنمیگردم که بپرسم چیزی لازم دارند یا نه.
تمام نشانهها خوباند. تمام نشانهها شبیه حرفی که نوک زبان گیر کند، نوید چیزی را میدهند که هیچ راهی برای فهمیدنش نیست. کتاب های شعر اتفاقی باز میشوند و شعرهایشان از سرانجام انتظاری خوش خبر میدهد. هر داستانی که میخوانم آخرش خوب است و امروز پستچی درست زمانی زنگ در را زد که فهمیدم سوالهای امتحانی که نخوانده بودم را خوب میدانم. انگار اتفاق خوشی تک زبان جهان گیر کرده است. فکر میکند چه بود؟ چه بود؟ یادش نمیآید. اتفاق نمیافتد.