حرف های زیادی دارم. خیلی پرم و سر رفتم از این همه پر بودن. حتی اگه تنها می خواستم دو روز پیش رو تعریف کنم هم نمی تونستم چه برسه به این که دیروز هم بهش اضافه شد و امروز از ترس رو به رو شدن با زندگی از یک شب تا پنج عصر خوابیدم، وقتی بیدار شدم مریض بودم، با مسکن به وضع عادی برگشتم و حتی الانم قرص خواب خوردم.
اما اگه بخوام خلاصه ی وقایع این سه روز رو بگم، کار اداری فارغ التحصیلیم تموم شد، کتاب کامران رو بعد از یک سال و چهار ماه پس دادم (آه)، پا به یکی از جاهایی گذاشتم که قبلا فقط با محمدرضا رفته بودم، مترو وای مترو از همهش بدتر بود، با دوست کامران و ماشینش رفتیم گل بگیریم و بعد تنهایی انقلاب گردی و ولخرجی کردم و فکر به قندیل های اندوهی که همیشه توی شلوغی انقلاب آویزونه. فرداش دیدم تو مسابقه برگزیده نشدم که قابل انتظار بود، به مدرسه ای که دو سال اول انسانی رو توش خوندم درخواست کار تدریس دادم که اضطراب داشت، یه کم گل کشیدم که دیدم درد و احساس آسیب رو از بین برده، دستم با پارافین شمع نمی سوزه و فهمیدم هر ماده ای که هست می تونه خطرناک باشه. تمایلی ندارم دوباره و بیشتر استفاده کنم. شب فهمیدم فاطمه توی توییتر و اینستا بلاک آنبلاکم کرده و عکسای تلگرامشو هم روم بسته. این خیلی ناراحتم کرد و به قلبم چنگ بزرگی انداخت. صبح خواب برگشتن محمدرضا رو دیدم، بیدار شدم و باز خودم رو مجبور کردم بخوابم. دوباره با گریه بیدار شدم و باز خودم رو مجبوربه خواب کردم. ساعت ها به همین منوال گذشت تا این که کاملا بیدار شدم و درد مجرای ادرار امونمو برید. فردا هم قراره آزمایش بدم و هم اگه شد به مدرسه ای که بخاطر انسانی نداشتن مجبور به ترکش شدم درخواست کار بدم. نمی دونم فردا می تونه روز بهتری باشه یا نه.
امروز انگشتهام رو سر تمرین این از دست دادم.
https://m.soundcloud.com/omar-ahmed-01/jessica-benko-a-soulmate-who-wasnt-meant-to-be
خیلی چیزها هست که بگم و در عین حال چیزی نیست. یک دندان [که درد هم نداشت و ظاهرشم اوکی بود] رو عصبکشی کردم و خیلی خیلی خیلی ترسناک و بد بود. درد نداره ولی حس بد چرا، و باعث میشه به این کپسولهای مسکن درود بفرستم.
پروندهی آموزشگاه رانندگیم پیدا شد. این هم سر دراز داره که یک سال و شش ماه پیش کلاسهاشو گذروندم و یک بار هم آزمون ندادم و هنگامی که تصمیم گرفتم بدم فهمیدم پروندهم نیست. حالا کجا پیدا شد؟ توی آموزشگاه وقتی که مامانم رفته بود برای صدور پروندهی جدید درخواست بده! اصلا حواسی ندارم که بخوام پرت باشه. گواهینامهم رو که بگیرم سرگذشت وقایعش رو مینویسم.
پریشب آخرین مطلبی که برای نشریهای قرار بود بنویسم رو در عرض یک روز و طی چند ساعت مداوم و عجولانه نوشتم و وقتی فرستادم فهمیدم دو روز دیگه هم وقت بود. ویدیوم برای سخنرانی چنگی به دل نمیزنه اما فکر کنم مطلبی که براشون فرستادم بد نباشه.
امروز دیدم نشریهی انجمن علمی بالینی دانشکده هم مطلب میخواد. اما قبل از این که ببینم و احساس کنم کاری دارم، سازم رو بعد از بیشتر از دو سال از کیس درآوردم و شروع کردم به تمرین و ندونستنِ از کجا شروع کردن. امروز چند ساعت صرف آکوردهای یکی از قفلیهای اخیرم کردم که خیلی آسونه و فقط چهارتا آکورد داره ولی دستم متوجه نیست که آسونه :))) و اونقدر تمرین کردم که در عرض یک روز انگشتام پینه بست ^___^
هیجان میخواهم. لذا تصمیم گرفتم خودم پاشم برم گل بگیرم :)) احتمالا تا وقتی پیرزن شم نگهش دارم و با حاجآقا وقتی بچههامون سر و سامون گرفتن بکشیم. اون دفعهای که کشیدم مثل پروانه عاشق بودم و تجربهی چتی برام دقیقا اینجوری بود که بس که لبریزم از تو میخواهم/ چون غباری ز خود فرو ریزم. به جادوهایی فکر میکردم که عشق در دستهام ایجاد میکنه و گلهای گلدون استعارهایم رو میبوسیدم. حالا واقعا یبس یبس به چی فکر کنم؟ حتی گلدون ندارم. حتی استعاره ندارم. جادو هم ندارم. عشق هم ندارم.
دفعهی قبلش هم با این که حالم بد شد اما احساس کردم ماه تسخیرم کرده و تنها در ارتباط ناخودآگاه ناگفتنی با اون وجود داشتم. در طول اون شب حرفی به هم نزدیم و نسبتی هم با هم نداشتیم. اما بدون این که بدونم پول کافهم رو میخواد حساب کنه حسابنکرده از کافه زدم بیرون. و بدون این که بدونم میخواد باهام تا خونه بیاد تو مترو منتظرش نشستم. یه غریزهی بدیهی توم بود. نه واقعا الان چه چیز جادویی تو زندگیم هست که مصرف وید پوینتی داشته باشه؟
اون روز که از تنهایی رنگ همهچیز برام پریده بود، با دل بیرنگ رفتم کوچه و خیابونگردی. تفریح بدی نیست. راه افتادم توی هر کوچه پس کوچه تا ببینم تهش از کجا سر درمیارم. اون روز از خیابون حرم سردرآوردم و باز هم پیچیدم توی یه خیابون فرعی. یه نفر مزاحمم شد و تصمیم گرفتم بپیچم توی یه آموزشگاه زبان که یعنی من که خیابونگردی نمیکنم؛ ببینید مقصد دارم. به منشی آموزشگاه سلام کردم و گفتم میخوام تعیین سطح بدم. هیچ قصد قبلیای هم نداشتم واقعا :)) یک دفعه یکی از دو منشی قیافش آشنا شد و گفت یگاااانه. منم گفتم هاااانیه. همکلاسی [و نه دوست] دوم و سوم دبیرستانم بود. از اون دخترها که زیادی مثبتاند، همیشه نیمکت اول میشینن و یادمه وقتی میخواست درس جواب بده چشماش رو تنگ میکرد و مردمکهاش به سمت بالا میلرزید. اون موقع به نظرم مضحک بود. ازم پرسید چه کار میکنی؟ ارشد میخونی؟ گفتم نه و قصدی هم براش ندارم :)) پاسخهاش سرزنشآمیز بود که ای وای مادرت رو ناامید کردی. مادرت خیلی روت حساب باز کرده بود. یگانه تو دیگه چرا؟ تو که اینجوری نبودی. تو که درس رو دوست داشتی! (واقعا؟)
هستی [که مهرماه بدون کلام باهام قطع رابطه کرده بود] بهم پیام داد. برای عکسی که در تاریکترین زمان امسالم گرفته بودم کامنت گذاشت مشخصه تو این عکس حالت خوبه و خوشحالم برات :)) مکالمهای که برقرار کردیم عجیب بود و ترجیح دادم بعد از اییین همه مدت نگم چرا ازش دلچرکینم. به جاش گفتم فارغالتحصیلی خیلی خوبه؛ آدم ذهنش آزاده. (حرفم یه چیزی مثل هوا خیلی خوبه بود.) و گفت من از محصل نبودن میترسم. احساس میکنم اگه درس نخونم هیچ کسی نیستم و ارزشی ندارم.
اون یکی دختره که روانشناسی میخونه، فاطمه نمیدونم چی چی، توی دانشگاه آزاد شهرش ارشد میخونه. اخیرا دو سه بار نوشته احساس میکنم هیچ کس نیستم و شهروند درجه چندمم که دانشگاه آزاد شهرستان درس میخونم.
من توی این سالها فکر میکردم دانشگاه جلوی پیشرفتم رو گرفته. بله درست هم فکر میکردم. حالا ذهنم بدون نگرانی از کارهای عقبافتاده میتونه ایده بده که چه کار کنم. خیلی راجرزیطور بدون توجه مشروطی که فقط از طریق تحصیلات دستوپاگیر دانشگاهی حاصل میشه، میتونه بفهمه واقعا کدوم مسیر رو میخواد بره. و واقعا چرا اینقدر پشت سر هم تحصیلات رو ادامه میدیم؟ متاسفم اما برای تراپیست شدن باید ادامه تحصیل بدم :)) اما چرا همین الان؟ چرا بدون استراحت؟ چرا عجولانه؟ چرا بدون فرصت فکر کردن با ذهن آزاد؟ حق با اریک فرومه که بشر انسان بودنش رو فراموش کرده و خودش رو به صورت کالایی میبینه که تلاش میکنه و یا آرزو داره که قیمت بالاتری داشته باشه.
غالب شبهای سیزده چهاردهسالگی من با زیاد از حد گوش دادن محسن یگانه و چرخیدن با صندلی چرخان و تا صبح بیدار موندن و سرچهای محسن یگانهای، داستانهای سکسی یا خیالپردازی دربارهی شخصیتهای چیزی که مثلا فیلمنامه بود و آرزومندانه مینوشتمش میگذشت. دوست صمیمیم نرگس بود و هر روز ساعتها دربارهی فروم هواداران محسن یگانه و آدمهاش صحبت میکردیم. لابد چیزهای دیگهای هم هست که یادم نمیاد. اما یک شب در خلال گوگل کردنهام به پروفایل وبلاگ نوجوونی برخوردم که اون هم عاشق محسن یگانه بود. خیلی رودهدرازی کرده بود. اما هر جملهش رو که میخوندم با هیجان میگفتم منممم همینطووور. براش کامنت گذاشتم که وای، خیلی خوشحالم کسی رو پیدا کردم که اینقدر شبیه منه. منم مثل تو آرزو دارم بازیگر شم و عاشق محسن یگانهم، منم مثل تو چنینم و چنانم. خوشحال میشم توی فروم هواداران محسن یگانه عضو شی و حتما حتما یادت نره که بگی کاربر **yeganeh** معرفیت کرده. من هم یک وبلاگ با عنوان هواداران نوجوان محسن یگانه داشتم :))) پس اون هم در جواب برام کامنت گذاشت.
بابام بهم اجازه نمیداد از اینترنت استفاده کنم. میگفت برای سنت زوده. شبها لپتاپ رو از اتاق مامان و بابام میدزدیدم و تا صبح تو دنیای مجازی مهیج غرق میشدم. وبلاگ خود محسن یگانه عجب چیز جادوییای بود! کامنتهاش، آدمهایی که هر روز ستایشش میکردند، انجمن اینترنتی هوادارهاش با آواتارهایی که عکس محسن یگانه بود و امضاهایی که جملههای آهنگهاش بودن. به هر حال، شبها کسی بیدار نبود و خیلی فرصت نمیکردم با کسی چت کنم. نرگس بهم گفت یا بهناز تنها دوست اینترنتیم که بنیامیننامی اومده و سراغ تو رو گرفته. چه حسرتی بود که روزها نمیتونستم آنلاین شم و با بنیامیننام حرف بزنم. فقط دو بار، یک بار وقتی برای تحقیق جغرافیا و بار دیگه برای کار اداری مهمونی که داشتیم لپتاپ رو به صورت قانونی و مجاز در اختیار گرفتم تونستم اسمش رو توی لیست آنلاینها ببینم و از هیجان سرشار شم. در همین وضعیت بودم که یک بار وقتی وارد سایت شدم دیدم بنیامین تاپیکی ساخته با عنوان نامهی خودکشی و حتی اسم من رو هم برده که متاسفانه فرصت نشد با هم حرف بزنیم آبجی عزیزم. گفته بود امشب از خواب بیدار نمیشه و گفته بود اسمش هم بنیامین نیست! اسمش علیرضا بود و رضا صداش میکردن.
یک دهه پیش علیرضا نمرد و من عصبانی یک روز کلاس مدرسه رو پیچوندم و از طریق کامپیوترای مدرسه بهش پیام دادم که خدابیامرزدت رضا جون. منو باش چقدر برات گریه کردم.
درگیر بودن من با علیرضا دو سال طول کشید .علیرضا اولین پسری بود که با دستهای لرزان شمارهش رو گرفتم و باهاش حرف زدم، شمارهی تلفن و تاریخ تولدش رو تا به امروز حفظم، به دخترایی که باهاشون لاس میزد حسادت کردم، حرفهای عاشقانه زدم، هر روز تلفنی صحبت کردم، دلشکسته شدم، عصبانی شدم و قطع رابطه کردم. توی اون دو سال علیرضا یکی از پسرهای مهم نوجوانی بود اما فقط یک ماه آخر به چیزی شبیه دوستپسر تبدیل شد و تا تبدیل شد، جوری بود که باید از شرش خلاص میشدم. برای مدتی و به افراط یک نوجوان پونزده ساله حالم از عشق و رابطه و همه چیز به هم خورد.
علیرضا شب گذشته مرد. تمام امروز رو به فکر کردن راجع بهش گذروندم. باز هم نامهی خودکشی گذاشت و در عمومیترین جایی که میتونست خودش رو کشت. تمام امروز بهش فکر میکردم. براش ناراحت نشدم اما خیلی فکر کردم. خیلی خیلی زیاد و بیش از حد فکر کردم و حتی دو عکس از جنازهش هم دیدم. بیشتر برام عجیب بود که این کسی که مرده و دربارهش حرف میزنن این آدمه. امشب تمایل دارم تا صبح آهنگهای محسن یگانه رو پخش کنم و توشون غرق شم؛ انگار که تازه دوم راهنمایی رو تموم کردم و منتظرم بنیامین جواب کامنتم رو بده.
ممکنه این نقطه ضعف رو کم کم محو کنم. ممکنه بتونم با آدمایی که میدونم دوست نیلوفرن ارتباط برقرار کنم و کودکانه خشم نگیرم که کسی که با اون دوسته، نمیتونه به من نزدیک شه. اما در انتها دلم با هستی صاف نمیشه. به رسم "ترینها"یی که هر اسفند گفته میشه، هستی روادارترین امسال بود. کنه وجود من رو به دروغ جلوی نیلوفر انکار کرد تا مبادا ناراحت بشه، و تمام اینها رو از من پنهان کرد تا مبادا ناراحت بشم. رواداری به رذالت تنه میزنه دوست من.
اگه کسی ازم بپرسه چه خبر؟ خواهم گفت واقعا هیچ. در هیچ و پوچ دارم زندگی میکنم. جز سه دوست نادیدهم با کسی حرف نمیزنم، هیچ کس رو نمیبینم، تفریح خاصی ندارم و هر از گاهی به فعالیتهای موردعلاقه و موضوعات علمی موردعلاقهم میپردازم که جدی میگم، دیگه حالم ازشون به هم میخوره.
تو دو هفتهی اخیر برای دو تا نشریه مطلب فرستادم و موضوعم برای مسابقه سخنرانی علمی ترویجی دانشگاه تهران تایید شد و تو دوهفتهی پیش رو باید ساختار و متن سخنرانی آماده کنم. تا حالا این کار رو نکردم. اما بعید نیست حتی برنده شم. و تمام اینها مسخرهست چون از هیچ چیز لذتی نمیبرم ومطلقا شاد نیستم.
شکست عشقی آنقدر هم بد نیست. آدم را نمیکشد. من امید دارم (بله باز هم) که به زودی تهماندههای خون زهرآگین جنینی که در رحمم مرد هم دفع میشود. اوایل سال درد بود که کسی گفت بیست ماه است نتوانسته فراموش کند. ماه که روی ماه آمد و به سال رسید ترسیدم من هم نتوانم.
ماری که دم خودش را میخورد، باید علاوه بر خوردن دمش پوست هم بیندازد. همه چیز با تدریج کشنده و کندی تغییر میکند، تازه میشود. آدم یک روز به خودش میآید و میبیند چند وقت است که خبری از درد نیست و نفس راحتی میکشد.
حتما باید بگویم که الزاما هم این طور پیش نمیرود.
[تعویض کانال لحن نوشتار]
آره خلاصه که الزاما هم این طور پیش نمیره. بعضیها گرایش دارن خودشون رو شکست خورده به حساب بیارن. من پیروی انسانگراهام که انسان رو دارای انگیزش اساسی به حرکت رو به جلو و مثبت میدونن. به نظر من حتی توی این مورد خاص هم حرکت به سمت نجات و بالا کشیدن خوده. نمیدونم چرا کسایی مثل اون مورد خط دوم توی این شرایط زندان میشن؟ انشاالله موضوع تحقیق بعدی : )
یک سال و دو ماه از زمانی که زبانم از اندوه لال بود و به قلب مجروحم با خنجر آغشته به افیون امید، زخم میزدم میگذرد. سال نود و هشتم با وقوع دلسپردگی به دو قسمت قبل و بعد از واقعه تقسیم شد و سال نود و نه، با ترک امید و مجبور شدن به تحمل علائم ترک. قبل از عشق، بعد از عشق، قبل از ناامیدی و بعد از ناامیدی.
مجبور فکر کردن بودم. مجبور دوره کردن هزاربارهی چیزهایی که به مثابه چیدن تمشکهای زهرآلود بودند. هر بار بوتههای گذشته را کنکاش کردم انگشتهام خونی میشد. هر شبی که میخوابیدم فردای فراموشی در انتظارم بود. فردایی که از آغاز به عاشق حسرتزده بدل میشدم. کنکاشهام برای یافتن شرحی از واقعیت بینتیجه میماند، خون انگشتهام بیثمر میشد.
یک سال پیش احتمالا همین روزها بود که از خودش پرسیدم چه شد؟ مگر ما خوب نبودیم؟ جواب داد بهترین رابطهای بود که تا به حال داشتم. پس چه شد؟ چه شد؟ چرا هرگز بازنگشت و چرا خودم را بابت امیدی که نمیتوانست بمیرد و زنده بودن جنین استعاری که خونم را میمکید ملامت میکردم؟ در آن میان نمیتوانستم توضیحی برای امیدهایم پیدا کنم. پناه برده بودم به قصهها؛ به سیندرلا که میخواند رویا آرزوییست که در قلب میپروری و اگر ایمان داشته باشی به تحقق میپیوندد. ابلهانه به نظر میرسید و زیاد از حد شاعرانه. اما این طور نبود.
امید داشتم زیرا دلیلی نبود که رویایم به تحقق نپیوندد. از خودش شنیده بودم که ایده آلش هستم، برایش فوقالعادهام، یگانهام! چه مدرکی داشتم که ثابت کند امید داشتن بیهوده است؟ از کجا باید میدانستم فایدهای ندارد؟ چه دلیل روشنی برای قلبم میآوردم که حاجت دعاهای خالصانهاش و نیت فالهای حافظش را عوض کند؟ امیدم از بلاهت نبود. بهانهی ناامیدی نداشتم.
بسیار فکر کردم و با این که هر روز آخر فکرهام را یادم میرفت و به اولین خانه بازمیگشتم، چند دفعهی محدود به توضیح جامعی رسیدم. دانستن ارتباطی که با نیلوفر داشت که نمیدانم شاید حالا هم دارد و بیشتر و جدیتر هم دارد، آنقدر دردناک بود که بعد از گذشت ده ماه، هنوز هیچ توصیفی برایش پیدا نکردهام. بعد از گوشه و کنار شنیدم که بعد از جداییمان با دیگر آشناهایم هم تلاشی برای نزدیک شدن کرده است. همهشان از آنهایی بودند که با هر سلیقهای دلنشیناند. دردناک بود اما به تدریج برایم روشن شد.
از همان اول میگفتم خوبی وارد رابطه شدن با آدمهای اینجا این است که هر کاری کنند، دیر یا زود یک جوری به گوشت میرسد. اما بدیاش هم همین است. بدیاش احساس فرو کردن چاقو در قلب بود و خوبیاش یافتن تکه پازل انتهایی ماجرای رنج عاشقانهام.
باید بنویسم که یادم بماند. جایی بنویسم که خلوت باشد. باید بنویسم تا فردا یا فرداها به خانهی اول برنگردم، حسرتسوز نشوم.
چرا برنگشت؟ جواب سادهای داشت. بارها آرزو کردم همان روزی که پرسیده بودم "پس چه شد؟" این یکی سوال را یادم نمیرفت. به هر حال برای این جواب ساده مدت طولانی فکر کردهام: که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار. دوست داشت آدمهای جدید پیدا کند. شاید جنون مصرف داشت. شاید پیشینهی تفکر شئانگاری زن در جامعه باعث میشود عشق هم به مثابه گوشی موبایلی باشد که بسیار ارزش دارد. اما وقتی خراب میشود، خب، اگر توانایی مالی داریم جدیدش را بخریم! (بماند که گوشی موبایلش هم قدیمی بود و هم همیشه خراب و قصد نداشت عوضش کند:))) ). شاید هم ربطی به زن و مرد ندارد و زمانه زمانهی جنون مصرف گرایی است.
به هر حال، هر قدر هم چشمهای کسی آدم را میخکوب کند، یا هر اندازه که لبهام بیاختیار هر شیئی را که در خاطرم هست لمس کرده باشد ببوسند، کسی که برای عشق ارزش قائل نیست و چنین نگاهی به مسائل دارد قابل اعتماد نیست که آدم آرزوی با او یگانه شدن را داشته باشد.
نوشتن مطالبی که تلاش خودشون رو در جهت علمی بودن کردند دقیقا چیزی نبود که برای تحقق ذاتم نیاز داشتم اما در تسلط نیمهی روانشناسترم فعالیت اصلی زندگی حال حاضرمه. مطلبم در دور اول داوری جشنواره نشریات رد نشد. قطعا در دور بعدی رد خواهد شد اما دیشب که توی سایت جشنواره دیدم زیر اسمم نوشته عضو هیئت تحریریه اصلا یه حااالی شدم :)) و وقتی سردبیر زیبا که ناقض دگرجنسگرا بودن منه امروز بهم گفت نوشته هات روح دارن، بیشتر یه حالی شدم. اگر کلاغ بودم، روبهک با گفتن چه قلمی چه متنی عجب جملهای میتونست قالب پنیر رو راحت ازم بگیره. اصلا وا میرم وقتی میگن :))
دبیرستان و اوایل دانشگاه بخاطر نداشتن سلیقهی موسیقی و ترس از مورد استهزا قرار گرفتن از جانب محمد اینسکیور بودم. حالا میدونم که آدما تو رابطه، علیالخصوص عشاق، منابع هویتی هم رو میگیرن و عضوی از هویت خودشون میکنن. خب؟ این شد که سلیقهی موسیقی محمد رو برداشتم واسه خودم. قطعا جوان/نوجوان خام و نابالغی بودم. اما بین علاقهمندان به موسیقی راک و متال رسم نانوشتهای وجود داره که از موسیقی پاپ اعلام برائت میکنن و مبتذل و احمقانه میدوننش. وقتی محمد از زندگیم کنار رفت کم کم، خیلی یواش خودم و سلیقهی مستقل خودم رو پیدا کردم. و البته این باعث نشد گیتار الکتریک از سمت ساز مورد علاقم کنار بره :دی
جانم برایتان بگه که آهنگای پاپ به سادهترین زبان میتونن مشترکترین احساسهای آدما رو بیان کنند. و حالا ترجیح میدم قلبم رو بسپارم به این سادهگویان و از این که در احساسی شخصی سهیم شدم لذت ببرم. مدتیه اصل سلیقهم برگشته به همون محسن یگانهی قدیمی، روزبه بمانی، گلاب، گوگوش و ابی و هایده و غیره هم که اصلا معرف هویت عاطفهی ایرانیان : ))
این زیادهگوییها تنها برای اینه که از خسته شدم روزبه بمانی تعریف کنم : )) مرد، مرد، مرد، تک تک کلمههاتو میفهمم. موندن رو میفهمم، زخم خوردن از قلب رو میفهمم، ناممکن بودن برگشتن از عشق رو میفهمم. زندگی کردن شعرهام رو میفهمم، نوشتن برای دیگران رو میفهمم (تا تو حرفامو بشنوی تنها) و بیشتر از همه چیز به قدری خسته شدن از این درد رو لمس کردم و این جملهها بدون واسطه به قلب تجربهی زیستهم نفوذ میکنه که به واسطهی کلام بیان کردنش انصاف نیست. استیصالی که پشت "من با این زخما چه کنم؟" راکد شده رو درک میکنم و امید باطل شدهی پشت "من با این رویا چه کنم؟" رو. اصلا کاش یه روز فرصت شه تو زندگیم که روزبه بمانی سیگار بکشم.
آهنگه: https://www.navahang.com/mp3/roozbeh-bemani-khasteh-shodam/