-
مدیون
1399/11/27 20:55
در حالی که اون مطلبی که راجع به اهمیت عشق بود رو به جشنواره نشریات دانشجویی فرستادم،یه مطلب دیگه دربارهی تاثیر عشق بر سلف کانسپت (خودپنداره مفهوم "مفهوم" رو نمیرسونه حقیقتا) نوشتم و واسه شماره جدید فرستادم، درخواست دادم برای شرکت توی مسابقهی سخنرانی دانشگاه تهران با موضوع پیشگیری از آسیب به سلف کانسپت بعد...
-
خطر استعاره
1399/11/27 16:02
استعارهها استحقاق ایمان رو دارند. هر چند وقت یک بار نشانهای مبنی بر حقیقتشون میبینم و مومنتر میشم. استعارهها اذهان شاعرها رو خلق کردند و نه برعکس. ستایششون میکنم و سر تعظیم فرود میارم. هر روز چیزی از این این عظمت رازآلود میبینم و شگفتزده میشم. اما امروز یادم به عطش نگهداری یادگاریهای گذشته افتاد و این که...
-
دو نیم شدن
1399/11/24 02:07
عاشق که بودم یه جمله تو ذهنم تکرار میشد. نمیدونم از کجا اومده بود اما در عین بیمعنایی از انتهای ضمیرم برمیومد: تمام من باش. و هرگز نفهمیدم تمنای تمامم بودن، چه معنایی داره. این روزا روی پدیدهی ادغام و اشتراک هویت عاشقها با دیگری تحقیق میکنم. و اینجاست که نیمهی روانشناسم به نیمهی شعرگونم اهانت میکنه. تمنای...
-
کام بک بی هیر
1399/11/21 23:08
هرگز فکر نمیکردم با آهنگی که اون تابستون، به فراخور وضعیت گوش میدادم، دلم برای اون زمان تنگ شه. اون زمان اصلا زمان خوبی نبود و تازه یکی از اون دورههای چند روزهی افسردگی حاد اما زودگذر رو پشت سر گذاشته بودم، به طور مداوم سیگار میکشیدم، یکی از درسهای پیشنیازمو افتاده بودم و خلاصه بگم، رو به راه نبودم. اما دلم تنگ...
-
چیزهای دلی
1399/11/19 21:26
گاهی بعضی از شعرها و ترانههایی که بدون واژهبازی و قاعدتا بدون زیبایی و حتی بدون قاعدهی درست نوشته یا خونده شدن رو دوست دارم. وقتی امیرعباس گلاب میگه "واسه دوست داشتن تو یه جور بینهایتم" و باقی جملههای نانسنسش ( ) هیچ چیز خاصی نداره اما معصومه، صادقه. وقتی منصور میگه "یادت نره دوست دارم" ترس...
-
تنهایی خوب نیست
1399/11/18 22:18
احساس تنهایی میکنم .
-
فتیشیسم
1399/11/16 01:00
معادل فارسی فتیش، یادگارخواهیه. و من گویی فتیش عشق دارم که وقتی امشب تیوپ خالی کرم دستی که ازش دوتا خریده بودم _یکی من یکی تو- رو توی کیف بالای کمد، کنار کاجی که روی سرش افتاد و کتاب و دفتری که برام حساب کرد و نقاشیای که هیچوقت بهش ندادم چپوندم، به این فکر افتادم که با دستکشای محمد توی یه کمد دیگه و خاکستر قلب...
-
-
1399/11/09 14:18
انگار منفی بودن راحتتر و مطلوبتر از مثبت بودنه! این که به مامانم بگم ازت خوشم نمیاد، این که بخاطر عصبانیتم دیگه با علی حرف نزنم و این که به خشم بغرنجم از نیلوفر و محمدرضا ادامه بدم، کشش بیشتری داره نسبت به رفع کردن کدورتها، توضیح گلهها و ناراحتیا و حل و فصل خوددرگیریها.
-
نام خانم اندوه مهناز است
1399/11/06 19:46
قلب من همیشه کمی مکدر است. خانوادهی اندوه را هر زمان که اراده کنم میتوانم ببینم و مانند میزبانی نمونه، با لبخندی ساختگی بپرسم همه چیز مرتب است؟ چیزی لازم ندارید؟ خانم اندوه تشکر کند و دست بچهاندوه را بکشد که زیاد سر و صدا نکند. بعد میروم و میگذارم از ماههای اقامتشان لذت ببرند. تا وقتی دوباره بچهاندوه شیطنت...
-
پلک دلم میپرد
1399/11/05 12:13
تمام نشانهها خوباند. تمام نشانهها شبیه حرفی که نوک زبان گیر کند، نوید چیزی را میدهند که هیچ راهی برای فهمیدنش نیست. کتاب های شعر اتفاقی باز میشوند و شعرهایشان از سرانجام انتظاری خوش خبر میدهد. هر داستانی که میخوانم آخرش خوب است و امروز پستچی درست زمانی زنگ در را زد که فهمیدم سوالهای امتحانی که نخوانده بودم را...
-
هان ای عقاب عشق!
1399/10/30 10:52
زیاد خواب مدرسه میبینم و این بار در انتهای خواب داشتم به بغلدستیام میگفتم هیچ حس خاصی ندارم. توجه نکرد و مجبور شدم دوباره بگویم که هیچ حس خاصی ندارم. اما باز هم توجه نکرد. گاهی از این که دیگر به شور و شیدایی نیفتم نگران میشوم؛ از این که دیگر زمینی نباشم با هستهای آتشین و مذاب که ناگهان گسلهای پوستهاش میلرزند....
-
نشانهها و بازگشت
1399/10/29 01:12
شنیدهاید که کتابها آدم را در زمان درست به خواندنشان وامیدارند؟ من به این اتصال معتقدم. به این که چیزی، نشانهای در کتابی که وادار به خواندنم کرده وجود دارد که همان چیزی است که در این لحظه لازم داشتم، نه یک روز قبل و نه یک روز بعد. پاییز که ویلت میخواندم، در فکر آینده بودم و ترسان از تصمیمهای گرفتهنشده، به خصوص...
-
گ مثل همه چیز
1399/10/27 16:50
ویلاهای همسایه را با خاک یکسان کردهاند. نزدیکترین ویرانه به ما ملکی متعلق به خانوادهی گنجیست. و من خیال بافتم آن علیرضا گنجی چهارده ساله که از یک روز پاییز سیزده سالگیام دیگر به آموزشگاه نیامد و من با جوشهای چرکی و دماغ پف کردهام گریهکنان زیر تمام پاییزها در کتاب فریدون مشیریام خط کشیدم، فرزند این خانواده...
-
آن روز عجیب ۲۱ دی در باغ کتاب
1399/10/26 18:20
چگونه بگویم که یک روز را در گذشته زیستم و چنان با عزیزی که از دست رفته بود به صحبت نشستم که انگار سالهای از دست دادن هنوز نیامدهاند؟ حسرتی برای بازگشتن نبود، بلکه به واقع بازگشته بودم. انگار تکهی گمشدهای را یافتم که هویت بیقرارم هشت سال طلب میکرد. ما در میان جزیزهای محاط با زمان حال، در گذشته زیستیم و من...
-
مرگ بر ممد پورشعبان
1399/09/21 16:37
هر چند سمتوسودار حرف زدم تا خانم دکتر تشخیص ADD بده، که داد، اما مشکلات الانم رو به اون ارتباط نداد. از مصاحبه تشخیصی بر اساس ملاکهای نقص توجه DSM رفت سمت سوال دربارهی روابطم و سابقهی خودزنی و سالهای دوری که درست و حسابی یادم نمیادشون اما میدونم که بد بودند، میدونم که ترمز رشد بودند و گودال سیاهی بودند به عمق...
-
اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟
1399/09/20 07:21
سه شب پیش ساعت 00:00 دویدم پنجره رو باز کردم و از ته دلم چشم به آسمون دعا کردم که قلبم برای این آدم زنده شه. دیشب بعد از ویدیوکال احساس کردم دوباره میتونم کسی رو ببوسم و این یعنی الههی 00:00ها عنایت کرده. دیروز رفتم روانپزشک و آخ راجع به تشخیصش هم باید مفصل بنویسم. اما اینجا فقط میخوام بگم که دیشب اولین شب خوردن...
-
امید من گل مصنوعیست
1399/09/17 16:21
دلم زندگی کردن میخواد و ساختن آینده، تلاشهای خرد خرد مداوم به همراه اشتیاق، به همراه شور، به همراه لذت تا تجمع قطرهها و حصول دریا. گیر افتادم. دوباره نسبت به این آدم احساس ناباوری میکنم و توام با "چی؟ این زندگی منه؟ این انتخاب منه؟ این منم؟ امکان نداره." باهاش مواجه میشم. دوباره ساعت خوابم به هم ریخته و...
-
در اهمیت پیوستگی
1399/09/15 00:34
«زبانم خوب نیست.» این جملهایه که هر شخص نزدیکی یک بار از من شنیده.مدتهاست بیشتر از این که تلاش مداوم داشته باشم برای بهتر کردنش، به روشهای یادگیری فکر میکنم. در آخرین حرکتی که در راستای زبان یاد گرفتن زدم و نمیدونم چندمین شروع ناگهانی تمرین و قطع ناگهانی بود، به ارتباطی رسیدم که پیوستگی چهار مهارت اصلی زبان رو...
-
سیزده آذر
1399/09/14 02:08
سریال جدید شروع شد. همیشه قسمت اول سریال ناامیدکنندهست. آدم هنوز خو نگرفته به آدما و شکل و قیافههاشون. داستان هم که هنوز مشخص و پرکشش نیست. بله اونطور که باید از شروع کردن یه قصهی تازه تو زندگی سرخوش بود، نیستم. اما چیزی نمیگذره که قسمتهای بعدی قلبم رو برای ادامه دادنش به تپش درمیاره یا تصمیمم رو برای ادامه...
-
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
1399/09/12 01:36
دیدار بعدی، پارک لاله چند روز دیگه یک سال تمام از آخرین باری که پارک لاله بودم میگذره اما ماهها گذشت تا ازتصاویر چسبنده و واضحی که از اون مکان به خاطر داشتم خلاصی پیدا کنم. بارها صدای شادمهر رو هنگام نزدیک شدن به خروجی پارک شنیدم و هوا سرد پاییزی شد. بارها ماه رو از لای کاجهای بلند دیدم و بارها برای میوهی کاجی که...
-
ببین که میبوسم خفتههای زیبا را
1399/09/10 15:15
یه بار اون اول که شروع کردیم به آشنا شدن گفت یکی از شعراتو برام بخون. و من از قصدِ از قصد اونی رو خوندم که آغاز شعر گوییم بعد از چندسال باهاش شروع شد. اونی که پر از امیده و میگه "تو مردهای اما نبش قبر خواهم کرد/ تمام گورستانهای آرزوها را" هیچ واکنشی نداد و یحتمل دریافتی نکرد از شعرم. ولی اگه جلوتر رفتیم...
-
لوسی اسنویی که امشب هستم
1399/08/24 22:13
سرم را خم کردم. یک ساعت دیگر هم نشستم و فکر کردم. عقل همچنان در گوشم زمزمه میکرد. دست چروکیدهاش را روی شانهام گذاشته بود و لبهای کبود و سرد و فرتوتش را به گوشم میسایید و مورمورم میشد. نجوا میکرد: "بسیار خوب. به فرض که بنویسد، بعد چه؟ خوشت میآید جواب بدهی؟ آه، ابله! زنهار! جوابت کوتاه خواهد بود. دلت را خوش...
-
همون همیشگی
1399/08/24 04:31
با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن من شکل غیررایجی داره. در واقع مردم مسخره ی من نیستند، بلکه خودم مسخرهی خودمم . یعنی رفتارم همیشه گرم و صمیمیه اما افکارم متضادند. توی این بیش از یک ماهی که این آدم برام مسئلهست هم شوق داشتم و هم فکر میکردم به زاویهای که الگوی ریزش موهاش روی سرش ساخته و احساس میکردم شبیه هویجه و مثل...
-
خط بکش رو جای پای گریههای آخر من
1399/08/08 16:46
در پوست خودم نمیگنجم. گفته بودم که غمگینم از اینکه از ورطهی داستانسراییهای خیالانگیز بیرون اومدم و از خودم دورم. فکر کردم که باید بیقصه زندگی کرد و واقعیت رو بالاخره، بعد از ۲۳سال زندگی قورت داد. شاید معنیِ این بزرگ شدن بود و باید خوشحال میبودم که بالاخره بهش دست یافتم. باید عادت میکردم. علی.ب گفت پس یگانهی...
-
چهارآبان سال بعد
1399/08/04 18:05
من از بی عشق بودن میترسم. میترسم که از هستهی خودم دور بیفتم و تن به ورطهی منطقیها و کاربردیها بدم. میترسم که در انتهای سالی که سال بلوا بود، نوش آفرین باشم. میترسم که کوزهگرم از یاد نرفته باشه و بوی خاک به کشتنم بده. اصلا از یاد هم که رفته باشه، از بوی کسی رو ندادن میترسم. ذهنم گارد شدیدی داره. هر روز دعا...
-
سایهای هم زآنچه بودم نیستم
1399/08/02 19:41
صورت پدرام رو یادم نمیاد و این چندان هم دراماتیک نیست (مثلا میتونم بگم دیگر شوق و شوری در من نیست و از این حرفها) اما از پشت ماسک دقیقا چی رو میخواستم به خاطر بسپارم؟ یه جفت چشم؟ ببخشید عادت ندارم آدما رو فقط با دو تا چشم بشناسم. بماند که هشت ماه غیر از خانواده کسی رو ندیدهبودم و به طور کل عادت به دیدن انسانها...
-
درخواست کمک از پروردگار
1399/07/30 17:01
هر چی نزدیکتر میشم به زمان قرار، استرسم بیشتر میشه. اگه پارسال به هر ضرب و زوری شده بود جدیتر پیگیر گواهینامه گرفتن میشدم، الان بدون دردسر و ترس از خانواده میرفتم. فقط ترس از کرونا به جای خودش باقی بود. نکنه بابام با ماشین وایسه و منتظرم بمونه؟ خدایا همهچی خوب بگذره. نه از خونوادهی نگران خبری باشه و نه آلوده...
-
۹ ساعت؟!
1399/07/28 08:54
این ویدیوکالها واقعا سمیاند و در روند تکامل زندگی قطعا حذف میشن. چرا سمیاند؟ چون فاکین نه ساعت ویدیوکال کردیم و حتی -جز دو ساعت آخرش که فقط با ندا بود- خوش هم نگذشت. در واقع قسمت هیجانانگیزش همون دو ساعت بود چون هیچوقت با ندا خارج از چت، دو نفره صحبت نکرده بودیم و اونجا هم اون سبک طنز رایج چتمون رو پیاده کردیم و...
-
عروسی در مقعد
1399/07/27 09:10
امروز تقریبا زیاد با آدم جدید حرف زدم و به کارهامم تا حدی رسیدم. نمیتونم وقتکشی نکنم و زیاد از حد لفتش ندم ولی به هر حال، تا اندازهای انجامشون دادم. و به طور نسبی، راضیترم. اما امیدوارم این گولم نزنه که زنگ زدن به دکتری که ثنا معرفی کرد رو کنسل کنم. آدم جدید هم گفت "بریم بیرون؟" و در مقعدم عروسیست....
-
شرح بطالت و گریه
1399/07/26 09:01
امروز به بطالت و تباهی کامل گذشت و من دیگه دچار درماندگی آموخته شده شدم که "خب نمیشه دیگه". یکشنبه باید وقت روانپزشک بگیرم و شاید روانشناس. نمیدونم آیا روانپزشکها هم آموزش میدن؟ خب مثلا یه بخش رواندرمانی آموزشه که مراجع توانمند شه و یادبگیره خودش از پس مشکلاتش بربیاد (اگه این مشکل تصمیمگیری رو نداشتم به...